359
رویا
با امیدی گرم و شادی بخش 
با نگاهی مست و رویایی 
دخترک افسانه می خواند 
نیمه شب در کنج تنهایی :
***
بی گمان روزی ز راهی دور 
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر 
ضربهٔ سُمّ ستور باد پیمایش
می درخشد شعلهٔ خورشید 
بر فراز تاج زیبایش .
تار و پود جامه اش از زر 
سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از دُر و گوهر 
می کشاند هر زمان همراه خود سویی
باد ... پرهای کلاهش را 
یا بر آن پیشانی روشن 
حلقهٔ موی سیاهش را 
***
مردمان در گوش هم آهسته می گویند
( آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو )
( در جهان یکتاست )
( بی گمان شهزاده ای والاست )
***
دختران سر می کشند از پشت روزنها 
گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار 
سینه ها لرزان و پر غوغا 
در تپش از شوق یک پندار 
( شاید او خواهان من باشد . )
***
لیک گویی دیدهٔ شهزادهٔ زیبا 
دیدهٔ مشتاق آنان را نمی بیند
او از این گلزار عطر آگین 
برگ سبزی هم نمی چیند 
همچنان آرام و بی تشویش 
می رود شادان به راه خویش 
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربهٔ سم سُتور باد پیمایش 
مقصد او ... خانهٔ دلدار زیبایش 
***
مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند 
( کیست پس این دختر خوشبخت ؟ )
***
ناگهان در خانه می پیچد صدای در 
سوی در گویی ز شادی می گشایم پر 
اوست ... آری ... اوست 
( آه ، ای شهزاده ، ای محبوب رویایی
نیمه شبها خواب می دیدم که می آیی . )
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد 
با نگاهی گرم و شوق آلود 
بر نگاهم راه می بندد 
( ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی 
ای نگاهت باده ای در جام مینایی 
آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرایی 
ره ، بسی دور است 
لیک در پایان این ره ... قصر پر نور است . )
***
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش 
می خزم در سایهٔ آن سینه و آغوش 
می شوم مدهوش .
بازهم آرام و بی تشویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر 
ضربهٔ سم ستور باد پیمایش 
می درخشد شعلهٔ خورشید 
بر فراز تاج زیبایش .
***
می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت . 
مردمان با دیدهٔ حیران 
زیر لب آهسته میگویند 
( دختر خوشبخت !... )

