شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
با کاروان صبح
فریدون مشیری
فریدون مشیری( تا صبح تابناک اهورایی )
135

با کاروان صبح

گم کرده راه
در تنگة غروب
از پا درآمدیم
از دست داده همرهی کاروان صبح!
شب همچو کوه بر سر ما ریخت
آواری از سیاهی اندوه
ما سر به زیر بال کشیدیم
تاکی، کجا، دوباره برآید نشان صبح
پاسی ز شب نرفته هیولای تیرگی
نطع گران گشود
تیغ گران کشید
تا چشم باز کردیم
خون روی نطع او به تلاطم رسیده بود.
گهگاه، آه، انگار
چشم ستاره ای
از دوردست ها
پیغام می فرستاد
خواهید اگر ز مسلخ شب جان بدر برید
خواهید اگر دوباره به خورشید بنگرید
از خواب بگذرید
از خواب بگذرید
ای عاشقان صبح!
هر چند عمر شوم تو ای نابکار شب
بر ما گذشت تلخ تر از صد هزار شب
من، با یقین روشن،
بیدار، پایدار
تا بانگ احتضار تو هستم در انتظار
آغوش باز کرده سوی آسمان صبح.