شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
آفتاب و گل...
فریدون مشیری
فریدون مشیری( ریشه در خاک )
136

آفتاب و گل...

من و شب هر دو بر بالین این بیمار بیداریم.
من و شب هر دو حال درهم آشفته ای داریم.
پریشانیم، دلتنگیم
به خود پیچیده تر، از بغض خونین شباهنگیم.
هوا: دَم کرده، خون آلود، آتش خیز، آتش ریز،
به جانِ این فرو غلتیده درخون
آتش تب تیز !
تنی اینجا به خاک افتاده
پرپر می زند در پیش چشم من
که او را دشنه آجین کرده دست دوست یا دشمن
وگر باور توانی کرد دست دوست با دشمن!
*
جهان بی مهر می ماند که می میرد مسیحایی
نگاهی می شود ویران که می ارزد به دنیایی
*
من این را نیک می دانم، که شب را، ساعتی دیگر،
فروزان آفتابی هست
چون لبخند گل پیروز.
شب آیا هیچ می داند گر این بدحال،
نماند تا سحرگاهان
- زبانم لال،
جهان با صد هزاران آفتاب و گل،
دگر در چشم من تاریک تاریک است
چون امروز