شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
تو نیستی که ببینی
فریدون مشیری
فریدون مشیری( از خاموشی )
88

تو نیستی که ببینی

تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است!
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست!
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است!
*
هنوزپنجره باز است.
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری.
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند.
*
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند؛
ترا به نام صدا می کنند!
هنوز نقش ترا از فرازِ گنبدِ کاج
کنار باغچه،
زیر درخت ها،
لب حوض
درونِ آینهء پاک آب می نگرند
*
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنینِ شعرِ تو مگاه تو درترانهء من.
تو نیستی که بیبنی، چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغِ بی جوانه من.
*
چه نیمه شب ها، کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
تو را، چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام!
چه نیمه شب ها ــ وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام!
*
به خواب می ماند،
تنها، به خواب می ماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می شنوم.
*
تو نیستی که ببینی، چگونه، دور از تو
به روی هرچه دیرن خانه ست
غبار سربیِ اندوه، بال گسترده است
تو نیستی که ببینی، دل رمیدهء من
به جز تو، یاد همه چیز را رهاکرده است.
غروب هایغریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین،
ستاره بیمار است
دو چشم خستهء من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جانِ همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی!