شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
گردیدن شاه موبد به گیتى در طلب ویس
فخرالدین اسعد گرگانی
فخرالدین اسعد گرگانی( ویس و رامین )
125

گردیدن شاه موبد به گیتى در طلب ویس

چو از دیدار ویسه گشت نومید
به چشمش تیره شد تابنده خورشید
سپردش زرد را شاهی سراسر
که هم دستور بودش هم برادر
گزید از هر چه او را بود تیغی
تگاور باره ای چون تند میغی
به سختی چون دل کافر کمانی
پر از الماس پران تیر دانی
بشد تنها به گیتی ویس جویان
ز درد دل زبانش ویس گویان
همی روی زمین آباد و ویران
چه روم و هند چه ایران و توران
نشان ویسه هر جایی بپرسید
نه شود دید و نه از کس نیز بشنید
گهی چون رنگ بود در کوهساران
گهی چون شیر بود در مرغزاران
گهی چون دیو بود اندر بیابان
گهی چون مار بود اندر نیستان
به کوه و بیشه و هامون و دریا
همی شد پنج مه چون مرد شیدا
گهی شمشیر زد بر تنش سرما
گهی آسیب زد بر جانش گرما
گهی خوردی فطیر راهبانان
گهی انگشت و گه شیر شبانا
نخفتی ور بژفتی شاه مسکین
زمینش فرش بودی دست بالین
بدین سان پنج مه بر دشت و بر کوه
رفیقش راه بود و جفتش اندوه
شده بدبختی وی بخت رامین
همه تلخیش وی را گشته شیرین
بسا سنگا که دستش کوفت بر سر
بسا خونا که چشمش ریخت بر بر
چو بی راهی همی رفتی به راهی
و یا تنها بماندی جایگاهی
به بخت خویشتن چندان گرستی
کجا افزونتر از باران گرستی
همی گفتی دریغا روزگارم
سپاه و گنج و رخت بی شمارم
ز بهر دل سراسر برفشاندم
کنون بیشاهی و بیدل بماندم
هم از دل دورماندستم هم از دوست
به چونین روزمردن سخت نیکوست
چو بر چستنش بردارم یکی گام
جدا گردد همی از من یک اندام
مرا انده ازان بسیار گشتست
که خود جانم ز من بیزار گشتست
تو گویی باد پیشم آتشینست
زمین در زیرپایم آهنینست
ز گیتی هر چه بینم دل گشایی
همی آید به چشمم اژدهای
دلم چونست چون ابری کشیده
هوا چونست چون زهری چشیده
به پیری گر نبودی عشق شایست
مرا این عشق با این غم چه بایست
بدین غم طفت گردد پیر دلگیر
نگر چون زار گردد مردی پیر
بهشتی را گیتی بر گزیدم
که با هجران او دوزخ بدیدم
چو یاد آرم به دل جور و جفایش
بیفزاید مرا مهر و وفایش
بتر گردم چو عیبش بر شمارم
تو گویی عیب او را دوست دارم
دل من کور گشت از مهربانی
نبیند هیچ کام این جهانی
ز پیش عاشقی بودم توانا
بکار خویشتن بینا و دانا
کنون در عاشقی بس ناتوانم
چنان گشتم که گر بینم ندانم
دریغا نام من در هوشیاری
دریغا رنج من در مهر کاری
که رنجم را ببرد از ناگهان باد
همان آتش به جان من در افتاد
مرا اندر جهان اکنون چه گویند
همه کس دل ز مهر من بضویند
مرا دیوانه پندارند و بی هال
که دیوانه چو من باشد به هر حال
هم از شادی هم از شاهی بریده
چنین با گور و آهو آرمیده
چرا چون یار دلبر بود با من
شنیدم بیهده گفتار دشمن
چو با هجرش همی طاقت ندارم
چرا فرمانش را طاعت ندارم؟
اگر روزی رخانش باز بینم
بدو بخشم همه تاج و نگینم
بفرمانش بوم تا زنده باشم
خداوند او بود من بنده باشم
کنون کز مهر دارم حلقه در گوش
هر آن چیزی که او را خوش مرا نوش
چو ماهی پنج و شش گرد جهانگشت
تنش یکباره سست و ناتوان گشت
همی یرسید از آسیب زمانه
که مرگش را کند روزی بهانه
به بد روزی و تنهایی بمیرد
پس آنگه دشمنی جایش بگیرد
صواب آن دید کز ره باز گردد
هوای ویس جستن در نوردد
به امیدش گذارد زندگانی
مگر روزی بیابد زو نشانی
همان گه سوی مرو شاهجان شد
دگرباره جهان زو شادمان شد
تو گفتی کشت بینم گشته نم یافت
و یا درویش بیمایه درم یافت
به مرو شایگان مژده افتاد
که آمد شاه موبد با دل شاد
همه بازارها آذین ببستند
پری رویان بر آذین ها نشستند
برافشاندند چندان زر و گوهر
که شد درویش آن کضور توانگر