شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۸۳ - صفت شب سیاه هجران، که خضرخان را در کوشک جهان نمای جهان غم نمود، و دولرانی در قصر لعل غرق خوناب بود، و افروخته شدن شمع مراد آن دو محترق هم از آتش دل ایشان، و روشنائی در کار ایشان پدید گشتن
امیرخسرو دهلوی
امیرخسرو دهلوی( مثنویات )
56

شمارهٔ ۸۳ - صفت شب سیاه هجران، که خضرخان را در کوشک جهان نمای جهان غم نمود، و دولرانی در قصر لعل غرق خوناب بود، و افروخته شدن شمع مراد آن دو محترق هم از آتش دل ایشان، و روشنائی در کار ایشان پدید گشتن

شبی چون سینهٔ عشاق پر دود
ز تاریکی چو جانهای غم اندود
فلک دودی ز دوزخ وام کرده
سرشته زاب غم شب نام کرده
اگر چه رهبر خلقند انجم
در آن ظلمات هائل کرده ره گم
سیاهی بس که بسته ذیل جاوید
گریزان شب پرک هم سوی خورشید
رسیده ابری از دریای اندوه
شده پیش دل درماندگان کوه
شده چون پر زاغ این نیلگون باغ
شبیخون برده هر سو بوم بر زاغ
همان ابر سیه در گرد آفاق
چکان همچون سواد چشم عشاق
شبی زینسان به غمناکی سیه پوش
دول رانی به خاک افتاده بیهوش
فرو مانده به سودا مبتلائی
چو موری در دهان اژدهائی
پرستاران به گردش خفته جمعی
وی اندر سوختن تنها چو شمعی
رخ از خونابهٔ دل ریش می کرد
ز بخت خود گله با خویش می کرد
نه در دل صبر کارد تاب دوری
نه در تن دل که سازد با صبوری
گه از بیجاده مروارید می رفت
گه از لولوی تر یاقوت می سفت
گهی سقف از خدنگ ناله میدخت
گهی مفنع ز آه سینه می سوخت
گهی بر چهره می کرد از مژه خوی
به جای غازه خون می راند بر روی
چو شد نالیدنش ز اندازه بیرون
ز کنج حجره جست آوازه بیرون
ز نالشهای آن مرغ گرفتار
ز عین خواب نرگس گشت بیدار
صبوری پیشه کن تیمار بگزار
به تقدیر خدا این کار بگذار
پریوش زین نصیحت زار بگریست
به پاسخ گفت چون بسیرا بگریست
که من بسیار می خواهم درین درد
که یابد صبر جان درد پرورد
ولی در سینه ام هجر آتش افروز
صبوری چون توان کردن درین سوز
چو شادی نیست بهر من به عالم
مرا بگزار هم در خوردن غم
صنم در تیره شب زینگونه نالان
پرستاران به حسرت دست مالان
به عرض آورد با صد جان گدازی
نیاز خود به ملک بی نیازی
به دامان شفیعان در زده چنگ
همی گفت ای انیس هر دل تنگ
به روز تیرهٔ دلهای سوزان
به شبهای سیاه تیره روزان
به جان بیگناه خردسالان
به شام بی چراغ تنگ حالان
به محبوسی که عمرش رفت در بند
به غمناکی که با غم گشت خرسند
به بیماری که بی کس مرد و بدحال
بدان موری که در ره گشت پامال
بدان بیرانهای محنت آباد
بدان دلها که از محنت شود شاد
به محتاجی که زد در نیستی چنگ
به درویشی که از هستی کند ننگ
بنان خشک پیش بی نوائی
به دلق ژنده بر پشت گدائی
که رحمت کن برین جان گرفتار
ز زاری وارهان این سینهٔ زار
درین نومیدیم امید نو کن
امیدم را به کام دل گرو کن
خلاصم ده ز شبهای جدایی
ببخش از صبح بختم روشنایی
کلیدی بخشم از سر رشته راز
که درهای مرا دم را کند باز
چو لختی کرد زینسان دردمندی
دعا را داد با یارب بلندی
به گریه خواست تا بربایدش آب
که در گریه ربودش ناگهان خواب
خضر را دید کاوردش نهانی
یکی ساغر پر آب زندگانی
بگفت ای کز خضر خان دشنه خوردی
بنوش آب خضر تا زنده گردی
نویدت می دهم زین آب دلکش
که خوش با خضر خان آبی خوری خوش
بت بیدار دل ز آن خواب مقصود
چو بخت خویشتن بیدار شد زود
بجست از خوابگهٔ بی صبر و آرام
چو مرده کاب حیوان یابد از جام
پرستاران محرم را طلب کرد
بگفت این خواب و دلها پر طرب کرد
دلش را تازه گشت امیدواری
زمانی باز رست از بی قراری
از آن پس زان نمایش یاد می داشت
بدان امید دل را شاد می داشت
در آن شب کان صنم را حالت این بود
خضرخان نیز هم چون او غمین بود
در آن بود از دل صبر و آرام
که ایوان بشکند یا بر درد بام
چو درمانده شود مرد از دل تنگ
ز دلتنگی کند با بام و در جنگ
عجب داغیست داغ عشق بازی
که باشد سوزش جان دل نوازی
گرفتاری که رنج عاشقی برد
هم از دل زنده گشت و هم ز دل مرد
نهاد از سر غرور پادشاهی
در آمد چون گدایان در گدائی
که ای دانندهٔ راز درونم
درین حسرت، تو میدانی که چونم؟
به سر عارفان حضرت پاک
به درد عاشقان در سینهٔ چاک
به خوناب دو چشم مستمندان
بتا پاک درون دردمندان
به پرهیز جوانان در جوانی
به عیش کودکان در پاک جانی
به جانهای که هست از سوزشان ذوق
به دلهائی که خاکستر شد از شوق
بدان عاشق که مرد از وصل محروم
به مشتاقی که هجرش گشت مظلوم
به فرهادی که زیر کوه غم مرد
به مجنونی که با خود کوه غم برد
بدان حالی که سامانش نباشد
بدان دردی که درمانش نباشد
که بخشایش کنی بر مستمندی
ز دردی وا رهانی دردمندی
ز حد بگذشت شبهای جدائی
چراغم را تو بخشی روشنائی
اگر کامم ته دریاست نایاب
به کام من رسان چون شربت آب
به کام دل رسان دل داده ای را
برآور کار کار افتاده ای را
دل غمناک شه بود اندرین راز
که ناگه هاتفی در دادش آواز
که خوش باش ای ز هجر آزار دیده
خرابیهای دل بسیار دیده
بشارت میرسانم ز آسمانت
که گشت ایمن ز هر اندیشه جانت
چو بشنید این بشارت عاشق مست
هم از پا اوفتاد و هم شد از دست
بماند افتاده چون گنجشک بی بال
چه از شادی، چه از حیرت، چه از حال