شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۴۷
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
66

شمارهٔ ۱۴۷

فرخنده باد عید شهنشاه دادگر
سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر
صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین
آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر
شاهی که هست در شرف و اصل خویشتن
افراسیاب صورت و آلب ارسلان گهر
سلطان عادل است و جهان جمله آن اوست
واندر کمال و عقل جهانی است مختصر
بگشاد بخت فرخ او پّر و بال خویش
فتح است زیر بالش و عدل است زیر پر
عالم به دست اوست گمان می برم که هست
یکدست او قضا و دگر دست او قَدَر
بس شاه و میرلشکر و بس خصم جنگجوی
کز دولت و سعادت سلطان دادگر
آن شاه شد مسخر و آن میر شد رهی
آن خصم شد مزور و آن جنگ شد هدر
شاها تو را خدای هنر داد و بخت نیک
زیرا که بخت نیک بود مایهٔ هنر
با جان بی بصر نبود هیچکس عزیز
جان است خدمت تو و دیدار تو بصر
خواهد که جان خویش فروشد به زرّ و سیم
هر خسروی که نام تو خواند ز سیم و زر
دیدار توست حج همه خلق روز عید
ایوان توست کعبه و درگاه تو حَجَر
از صد هزار حج پذیرفته بهترست
این عدل کردن تو و این همت و نظر
گرچه ز بهر طاعت و خشنودی خدا
هستند حاجیان به سوی کعبه راهبر
پیش تو آمدی به زیارت هزار بار
گر سنگ کعبه راه پُرستیّ و جانور
عیدت به فال نیک بشارت همی دهد
کامسال کار توست همه نصرت و ظفر
بر خور همی ز شادی و شاهی و خرمی
کز صد هزار عید چنین برخوری دگر
جاوید شاد باش و خداوند و شاه باش
عالم همی گذار و ز عالم مکن گذر
کین توز و دین فروز و طرب ساز و خصم سوز
زرّ بخش وجود پرور و می گیر و نوش خور