شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۴۶
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
87

شمارهٔ ۱۴۶

قمر شد با سر زلفش مقامر
دل من برده شد کاری است نادر
دلم باید جهاز اندر میانه
چو زلفش با قمر باشد مقامر
مجاهز بود و حاصل خود نیامد
مرا خَصلی از آن خصمان جائر
مرا با ماه و شب کار اوفتادست
که گردون هر دو را دارد مسافر
از آن مه نیست با من نور حاصل
وزان شب نیست با من خواب حاضر
مهی همسایهٔ یاقوت رخشان
شبی مانندهٔ هاروت ساحر
در آن ماروت پیوسته سلاسل
در آن یاقوت دو رسته جواهر
دلم در سلسله چون جسم جرجیس
تنم در ناله چون ایوب صابر
ز ماه و شب چرا انصاف جویم
که روز آن هر دو را آرد به آخر
چو روز پیری از بالا برآید
نه شب ماند نه نور ماه زاهر
چو نور او پدید آید ز باطن
یکی ذره نماند نور ظاهر
مه و شب را کنون بازار تیزست
که هر یک را جوانی هست زایر
تو را عیش جوانی خوشتر آید
مرا مدح خداوند مفاخر
ضیاء الملک خورشید امیران
ابو یعقوب یوسف ابن باجر
مگر بر ایزد و سلطان و دستور
دگر بر هرکه خواهد هست قادر
به دولت همچو نسل خویش باقی
به خاطر همچو اصل خویش طاهر
نباشد بیش تر زین هیج دولت
نباشد پاکتر زین هیج خاطر
ز حد وهم بیرون شد صفاتش
وز این معنی عبارات است قاصر
مگر بر غیب کلّی مطلع شد
که ناگفته همی داند ضمایر
نبینم همتش را هیچ ثانی
که تاسع چرخ را گشته است عاشر
همه رسم اوایل گشت مَدروس
چو پیدا شد رسومش در اواخر
ز جود او وسایط در قلاید
ز رزم او مشاعل در مشاعر
به جای علم دین اخبار و عالم
همی مدحش نویسند از محابر
چنان چون نازد از ارواح ابدان
ز مدح او همی نازد دفاتر
مساعد زان بود با او سعادت
که او باشد معاشر با معاشر
سرافراز و سپهدار از پی آنک
بود هر دو ستایش را منابر
نیابد کس چنان یاری مساعد
نبیند کس چنو پیری مسامر
هر آن کز کینش اندیشید یکبار
به دنیی و به عقبی هست خاسر
به عقبی در محل او سعیرست
به دنیا در مقام او مقابر
چنان چون مرکز آتش اثیرست
شدست اثار او قطب مآثر
به روز رزم چون شیر ژیان است
به روز بزم همچون بحر زاخر
چو او گوید به جنگ الله اکبر
گریزند از نهیب او اکابر
چو پیکان را بمالد روز پیکار
بود پیکان آتش را مهاجر
چو شمشیرش تماشا کرد خواهد
بود بستان شمشیرش حناجر
چو تیر او شود طایر ز دستش
پناه تیر گردد نَشر طایر
چو پیدا شد کمند شست بازش
به جَدی اندر شود مرّیخ ساتر
ایا در دولت سلطان مبارز
و یا در حجتِ یزدان مناظر
دو حجت داری ای میر هنرمند
مصون و بی زیان از قهرِ قاهر
چو میران جهان را بر شمارند
به قدر اندر تو را باشد خناصر
تو دریایی و دریاهای گیتی
به جنب جود تو همچون جزایر
بصیر اندر بصیر آن سیرت توست
که خواند دولتش هذا بصایر
شریعتها به تو گشته است روشن
مگر هستی شرایع را شعایر
روان شد نام تو درکل عالم
صلات تو چو نام توست سایر
امیرا مهر تو مانند دین است
هر آن کاو دین ندارد هست کافر
سرایر خرّم از دین تو بینم
مگر سور و سروری در سرایر
زبان بنده برهانی همیشه
به مدح و آفرینت بود ذاکر
دل من بنده نیز ای فخر میران
همه ساله ز مهر توست شاکر
مهاجر گشتم از شهر و بر خویش
نخواهم گشت ازین خدمت مهاجر
تورا با کعبهٔ احسان شناسند
منم با کعبهٔ احسان مجاور
دل تو هست دریای گهر بار
منم بر ساحل دریا چو تاجر
نه نظامم که هستم خازن شعر
نباشد هرکه نظام است شاعر
مرا مقصود از این خدمت قبول است
رسم زان پس به خلعتهای فاخر
چو من بر وزن وافر شعر گویم
ز تو بی وزن یابم مال وافر
الا تا هشت باشد در ده و دو
و زان جمله چهار آید عناصر
بمان در ظِلّ شاهنشاه منصور
دلیلت دولت و یزدانتْ ناصر