699
مردِ مصلوب...
مردِ مصلوب
دیگر بار به خود آمد.
درد
    موجاموج از جریحه ی دست و پایش به درونش می دوید
در حفره ی یخ زده ی قلبش
                              در تصادمی عظیم
                                                    منفجر می شد
و آذرخشِ چشمک زنِ گُدازه ی ملتهبش
ژرفاهای دور از دسترسِ درکِ او از لامتناهی حیاتش را
                                                                 روشن می کرد.
دیگربار نالید:
«ــ پدر، ای مهرِ بی دریغ،
    چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی چنین تنهایم به خود وانهاده ای؟
    مرا طاقتِ این درد نیست
    آزادم کن آزادم کن، آزادم کن ای پدر!»
و دردِ عُریان
             تُندروار
در کهکشانِ سنگینِ تنش
                               از آفاق تا آفاق
                                                به نعره درآمد که:
«ــ بیهوده مگوی!
    دست من است آن
                           که سلطنتِ مقدرت را
    بر خاک
    تثبیت
    می کند.
    جاودانگی ست این
                          که به جسمِ شکننده ی تو می خَلَد
    تا نامت اَبَدُالاباد
    افسونِ جادوییِ  نسخ بر فسخِ اعتبارِ زمین شود.
    به جز این ات راهی نیست:
    با دردِ جاودانه شدن تاب آر ای لحظه ی ناچیز!»
□
و در آن دم در بازارِ اورشلیم
به راسته ی ریس بافان پیچید مردِ سرگشته.
لبانِ تاریکش بر هم فشرده بود و
چشمانِ تلخش از نگاه تهی:
پنداری به اعماقِ تاریکِ درونِ خویش می نگریست.
در جانِ خود تنها بود
پنداری
       تنها
           در جانِ خود
                         به تنهایی  خویش می گریست.
□
مردِ مصلوب
دیگربار
به خود آمد.
جسمش سنگین تر از سنگینای زمین
بر مِسمارِ جراحاتِ زنده ی دستانش آویخته بود:
«ــ سَبُکم سبکبارم کن ای پدر!
    به گذارِ از این گذرگاهِ درد
    یاری ام کن یاری ام کن یاری ام کن!»
و جاودانگی
رنجیده خاطر و خوار
در کهکشانِ بی مرزِ دردِ او
                               به شکایت
                                           سر به کوه و اقیانوس کوفت نعره کشان که:
«ــ یاوه منال!
    تو را در خود می گُوارم من تا من شوی.
    جاودانه شدن را به دردِ جویده شدن تاب آر!»
□
و در آن هنگام
برابرِ دکه ی ریس فروشِ یهودی
تاریک ایستاده بود مردِ تلخ، انبانچه ی سی پاره ی نقره در مُشتش.
حلقه ی ریسمانی را که از سبد بر داشت مقاومت آزمود
و انبانچه ی نفرت را
به دامنِ مردِ یهودی پرتاب کرد مرد تلخ.
□
مرد مصلوب
از لُجِّه ها ی سیاهِ بی خویشی برآمد دیگربار سایه ی مصلوب:
«ــ به ابدیت می پیوندم.
    من آبستنِ جاودانگی ام، جاودانگی آبستنِ من.
    فرزند و مادرِ تواَمانم من،
    اَب و اِبنم
    مرا با شکوهِ تسبیح و تعظیم از خاطر می گذرانند
    و چون خواهند نامم به زبان آرند
    زانوی خاکساری بر خاک می گذارند:
2020201D456C2043726973746F2052657921C2BB
   «Viva, Viva el Cristo Rey!
1D
و درد
      در جانِ سایه
به تبسمی عمیق شکوفید.
□
مردِ تلخ که بر شاخه ی خشکِ انجیربُنی وحشی نشسته بود سری جنباند و با خود گفت:
«ــ چنین است آری.
    می بایست از لحظه
                           از آستانه ی زمان تردید
                                                      بگذرد
    و به گستره ی جاودانگی درآید.
    زایشِ دردناکی ست اما از آن گزیر نیست.
    بارِ ایمان و وظیفه شانه می شکند، مردانه باش!»
حلقه ی تسلیم را گردن نهاد و خود را
در فضا رها کرد.
با تبسمی.
□
شبح مصلوب در دل گفت:
«ــ جسمی خُرد و خونین
    در رواقِ بلندِ سلطنتِ ابدی...
    اینک، منم !
    شاهِ شاهان!
    حُکمِ جاودانه ی فسخم بر نسخِ اعتبارِ زمین!»
درد و جاودانگی به هم در نگریستند پیروزشاد
و دست در دستِ یکدیگر نهادند
و شبحِ مصلوب در تلخای سردِ دلش اندیشید:
«ــ اما به نزدیکِ خویش چه ام من؟
    ابدیتِ شرمساری و سرافکندگی!
    روشناییِ مشکوکِ من از فروغِ آن مردِ اسخریوتی ست که دمی پیش
    به سقوطِ در فضای سیاهِ بی انتهای ملعنت گردن نهاد.
    انسانی برتر از آفریدگانِ خویش
    برتر از اَب و اِبن و روحُ القدس.
    پیش از آنکه جسمش را فدیه ی من و خداوندِ پدر کند
                                                                    فروتنانه به فروشدن تن درداد
    تا کَفِّه ی خدایی ما چنین بلند برآید.
    نورِ ابدیتِ من
                   سربه زیر
    در سایه سارِ گردن فرازِ شهامتِ او گام بر خواهد داشت!»
با آهی تلخ
             کوتاه و تلخ
سرِ خارآذینِ شبح بر سینه شکست و
«مسیحیت»
شد.
□
کامیاب و سیر
                 درد شتابان گذشت و
درمانده و حیران
                  جاودانگی
                              سر به زیر افکند.
زمین بر خود بلرزید
توفان به عصیان زنجیر برگسیخت
و خورشید
            از شرمساری
چهره در دامنِ تاریکِ کسوف نهان کرد.
زیرِ خاک پُشته ی خاموش
سوگواران به زانو درآمدند
و جاودانگی
              سربندِ سیاهش را بر ایشان گسترد.
۳۱ شهریورِ ۱۳۶۵

