شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بی پا و سر
ابوالفضل حقیقت
ابوالفضل حقیقت( راه محبت )
425

بی پا و سر

سجّاده نشین بودم از ره به درم كردی
عاقل بُدم و دانا بی پا و سرم كردی
از جام می‌ عشقت یك جرعه به من دادی
از عاشقی و مستی خونین جگرم كردی
سرشار بد این سینه از نفرت و از كینه
با امر تو بخشیدم در خود نگرم كردی
در دانش امروزی یك روز كسی بودم
زان نیز بریدم دل، تو در به درم كردی
گفتی كه فروتن شو تو بنده این شاهی
ما را ز غلامان درگاه حرم كردی
گفتی كه نخواهم من یك عاشق هرجایی
وز خانه خود جانا روزی به درم كردی
از هر كس و هر چیزی دل را ببریدم من
تنها به تو دل بستم پر شور و شرم كردی
من مصلحت‌اندیش و آینده‌نگر بودم
از آخرت و دنیا تو كور و كرم كردی
گفتی كه تو در شكّی هوشیار بود فكرت
هر روز تو را دیدم دیوانه ترم كردی
فرزانه رها از غم خاموش بُوَد ذهنش
صد شُكر، مرا فارغ زین درد سرم كردی
ته‌ مانده ذهنم شد بخشی ز من موهوم
بركندی و آزاد از این مختصرم كردی
تصمیم و عمل هرگز، اقدام به دور از من
چون باد كه می‌آید از باخترم كردی
گفتی كه رها باید از چنگ تعلق ها
وانگه سبك و آزاد چون كاه و پرم كردی
یك لحظه سپیدم من یك لحظه سیه یعنی
بی‌رنگ در این رقص شب تا سحرم كردی
چون راضی و خرسندم بر خواسته‌های تو
از گنبد مینایی ناگاه برم كردی
چون پرده بیفكندی دیدم كه خودم هستی
در جایگه وحدت، خود مستقرم كردی
دریای حقیقت بین آرامش بی‌حد بین
مس بود وجود من برتر ز زرم كردی