شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حلقه سیاه و سپید
ابوالفضل حقیقت
ابوالفضل حقیقت( راه محبت )
382

حلقه سیاه و سپید

در اوج آسمان‌ها من داشتم چه جاهی
آدم چه كرد آخر درحق من الهی
فرمان بداد یارم بر عشق یار دیگر
در پوستم نگنجد حتی به قدر كاهی
از فرط عشق یارم در بازی زمانه
نقشی گرفته‌ام من سرتاسرش سیاهی
عاشق منم كه لعنت بر جان خود پذیرم
از آدم و پری تا سنگ و درخت و ماهی
از مكر و حیله‌هاشان انگشت بر دهانم
بهر فریب آنها لازم بود سپاهی؟
كی بود جایگاهت در قله سپیدی
گر من سیه نبودم در دره تباهی
گر من به راه آدم چاهی نكنده بودم
جشن كمال انسان بیهوده بود و واهی
درویش را تو منگر شاها به چشم خواری
گر من گدا نبودم معنی نداشت شاهی
صد چرخ می‌زند هان این گوی تا بیفتد
روزی عزیز گردد افتاده قعر چاهی
از كبر من نكردم بر عكس یار سجده
از شرك بر سر خود تو ساختی كلاهی
بردار كعبه را تو از این میان و بنگر
مسجود آدم است این موجود بی‌تناهی
بر خلق سنگ‌ها را انسان زند دمی كه
شیطان میان میدان دارد سر گناهی
گیسوی روی ماهم زین رو كج و سیاهم
در دام عشقش افتد هر كس كند نگاهی
من می‌فریبم انسان یا این غزل كه گوید
ایزد گنه ببخشد می ‌نوش هر چه خواهی
او ظاهر است و باطن من كیستم كه باشم
بر وحدت حقیقت قرآن دهد گواهی