شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
خمار اندر خمار
ابوالفضل حقیقت
ابوالفضل حقیقت( راه محبت )
413

خمار اندر خمار

بیاور باده را ساقی و زان جامی نثارم کن
من سرگشته را مست و خمار اندر خمارم کن
شبم تاریک و ظلمانی نمی بینم ره از بی ره
بتاب ای ماه بی همتا و روشن شام تارم کن
گرفتارم به گرداب حوادث اندر این دنیا
بیا ای نوح کشتیبان نجاتم ده سوارم کن
به زنجیرم در این دنیا هزاران وزنه بر پایم
بیا برکن رها از این عیوب بی شمارم کن
چو سنگی سخت و سنگینم ز نام و ننگ ناسوتی
بیا بشکن منیت را چو ذرات غبارم کن
خرابم خسته ام خردم خمیر و خام و بی شکلم
به هر شکلی که می خواهی بساز و رهسپارم کن
شکار پشه ای چون من نباشد شأن شهبازان
بیا ای شاه شهبازان بزرگی کن شکارم کن
مسیحا بعد هر مردن تو احیا کرده ای ما را
ز خورشید رخت دورم زمستانم بهارم کن
تمام مردمان این قبیله عقل و دین دارند
رها از عقل و از ایمان این ایل و تبارم کن
گهی در اوج تفریطم گهی افراط می ورزم
تعادل چون تو می خواهم نگهدارم مهارم کن
حقیقت نقطه پرگار عشق است و تو می دانی
رها از چرخش دائم درون این مدارم کن