شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
(5) توحید
ابوالفضل حقیقت
ابوالفضل حقیقت( پیر دانا )
430

(5) توحید

درود ای آسمان عشق را خورشید
یگانه بیکران ساده و جاوید
تو ای تصویر زیبای حقیقت
بی نظیر استاد
خدا را شکر می گویم
که بر من سایه ات افتاد
هزاران بار
خدا را شکر می گویم
که نورت بر دلم تابید
بگو از چشمه های پشت هیچستان
بگو از باغ های عشق و یکرنگی
تو که بر هیچ کاره بودن خود می کنی تأکید
تجلی تواضع
مظهر نیکی
چه خوشبخت است هر کس از شراب عشق تو نوشید
بگو با من تو از وحدت
ز راز وادی توحید
چه زیبا بود تصویری که از وحدت نشان دادی
خدایی که درون ماست!
خدایی که به هر سو رو کنی آن جاست سوی او
و هر موجود در عالم
بود تصویر زیبایی ز روی او
خدایی که به هر جا پا نهی هستی به کوی او
و هر جا بر مشامت می رسد از باد بوی او
و هر چه نور و آگاهی است
همه جاری ز جوی او
یکی بالا یکی پایین
همه اعضای یک پیکر
یکی ایمان و روی او
یکی کفر است و موی او
جهان سرتاسرش نظم است
به سامان است و جفت و جور
همه بر طبق قانون، قاعده، دستور
نمایشنامه ای زیبا در آن برپاست
مهیج، با شکوه و پر تپش، پر شور
و هر موجود در دنیا
ز خاک و سنگ
ز گلها و درختان خوش آب و رنگ
ز کرم و مرغ و ماهی، هر چه حیوان در نزاع و جنگ
و هر انسان در این سودا
گرفتار رقابت های تنگاتنگ
بود مشغول نقش خویش در بازی
یکی بینا و آن یک کور
یکی سالم، یکی رنجور
در اینجا هر یک از ما یک تجلی از خدا هستیم
چه خاص و منحصر بر فرد هر کس جای خود مأمور
حقیقت در جهان یکتاست
وجودش پاک و بی همتاست
و هر چیزی بود تصویر زیبایی ز روی دوست
و هر کس جای خود نیکوست
همه زیبا به سان حور
نمی سازد خدای مهربان، زیبا و بخشنده
بد و زشت و کج و ناجور
و هر کس در جهان آگاه از ذات حقیقت نیست
ز روی جهل
برخی را بد انگارد
پلید و شر و شوم و نحس پندارد
حقیقت را نمی بیند
به چشم اوست اینها اینچنین منفور
بود افکار منحوس جدایی افکن از ذهن و «من» مغرور
هزاران ظرف گوناگون ز جنس نقره را بنگر
بگو ذات تمام ظرف های مختلف از چیست؟
اگر چه هر کدامش شکل خاصی دارد و انگار چیز دیگری باشد
ولیکن ذات و اصل و گوهر آنها همه نقره است
چه چیزی جز وجود نقره در این مختلف اشیاء ما جاری است؟
بدون نقره چیزی در جهان ظرف ها باقی است؟
در این وادی که آگه می شوی هر کس به جای خویشتن نیکوست
به هر چیزی شوی خوشبین
و هر کس را بداری دوست
در اینجا بی توقع عاشق هر چیز و هر کس می شوی
زیرا که عکس اوست
و دائم بی ریا خدمت کنی هر کس نیازش بیش
بدین سان می شوی مسرور
درون باغ عشق و شادی و خدمت
کنار شاخه انگور
همیشه شاد خواهی زیست
به زیر بارش باران آرامش
در اینجا یا که در یک سرزمین دور
چه زیبا حضرت زینب (س)
پس از سختی و درد و رنج عاشورا
ز روی معرفت اندر جواب آنکه پرسیدش
چه دیدی در نبرد کربلا فرمود
«ندیدم هیچ چیزی غیر زیبایی!!»
خدوندا چه می بیند؟!
چه می گوید در اینجا؟
زینب این الگوی صبر و وادی تسلیم را استاد
یکی گوید چرا جنگ است؟
چرا فقر و فشار و قحطی و ننگ است؟
چرا بیماری و درد و بلا، قتل و گرفتاری
چرا بر پای لنگی این همه سنگ است؟
درون عالم هستی
فقط یک نور واحد بی گمان جاری است
اگر چه این جهان سرتاسرش رنگ است
و هر کس رنگ خاصی از خودش دارد
ولی رنگین کمان ما
شکست نور واحد در دل منشور آگاهی است!
چه می بینی؟
یکی جاهل یکی عاقل
یکی هشیار می بینی یکی منگ است
یکی اهل ریا باشد
یکی سجاده تقوا
یکی غرق تفکر در جهان علم
وان دگر مجنون آهنگ است
یکی چیزی نمی فهمد
و آن یک اهل فرهنگ است
یکی عاشق شده انگار
شده مجنون و مست و زار
برای یک نفر دنیا فراخ است و پر از شادی
برای یک نفر دنیا به سان حجره ای تنگ است
می دانم
تفاوت ها کند پر شور اینجا صحنه بازی
تفاوت ها چنین زیبا و خوشرنگ است
ز هر گوشه صدایی خاص می آید
صدای ضربه بر دف
ضربه بر مرد است
صدای ناله نی پر غم و درد است
صدای ناله از زخمی به گوشم می رسد گاهی
ای خدا این ناله چنگ است
صداها تک به تک لازم
کنار هم همین نت های گوناگون خوش آهنگ است
یکی سیر و به جای گرم و نرم خویش در خواب است
و در یک گوشه دیگر
هوای خانه آن کودک بی چیز امشب بی گمان سرد است
یکی سرخ و یکی زرد است
چنین فرموده مرد حق رسیده حضرت عین القضات اینجا
که ای جانان من «ابلیس گیسوی خداوند است و احمد (ص) بی گمان خالش»
درخت میوه را بنگر
چگونه خود به خود، آرام و با تدریج هر یک می رسد این میوه های ناب امسالش
یکی چون شهد شیرین است
یکی اکنون بود آن میوه کالش
رها کن میوه کال و همین گونه که هست او را پذیرا باش
فشار و دستکاری کردن این میوه های کال
کمک در رشد آنها نیست
که میوه آب می خواهد
ز خاک باغ خود صدها خوراک ناب می خواهد
و نور آفتابی چون «جهنم» بایدش هر روز
و نارس را به زیر این فشار سخت دوران تاب می خواهد
و آن هم بی گمان چون شهد، شیرین و مهیا می شود آخر
و بی شک می رسد کم کم به امیالش
که هر کس می زید آنجا که روزی بوده در فکرش
یقین دان هر یک از این میوه ها روزی شود کامل
و آخر خوش شود حالش
به آن فرصت بده جانا
خدا داده است امهالش
اگر دنیا همه یک رنگ بود و یک صدا جاری
اگر یکسان و کامل بود هر چیزی
همه چون یک ربات خوب با هم مهربان بودند
چه شور و شوق و عشق و حرکتی می ماند؟
کدام انگیزه و همت
تلاش و باور و ایمان
به دنیا رنگ می بخشید؟
صدای شور موسیقی
نوا، آهنگ می بخشید؟
چه چیزی این نمایشنامه را پر شور تر می کرد؟
بدی، خوبی
دروغ و راست
سیاهی و سپیدی
فقر و سیری
در کنار هم شود معنی
«تعادل در تضاد این سیاهی و سپیدی»، راز این جنگ است!
و باید همچنان آموخت
و هر کس دیگری را چون معلم می کند آگاه
و ما از نردبان رشد آگاهی به سوی دوست در راهیم
تکامل
رشد آگاهی و عشق و معرفت
در این جهان جاری است
تکامل رفتن از خاک است تا افلاک
خدای عادل و بی نقص
تمام خلق یکسان آفریده
نیست فرقی بین این اجزای گوناگون
و هر کس نربان رشد را طی می کند چالاک
و هر پله شود از پیش آگه تر
و کم کم می شود از هر پلیدی پاک
اگر شیئی کنون سنگ است
چه می فهمد؟ چه می داند؟
مشو دلگیر از او
آگاهی اش اندازه سنگ است!
ولی این سنگ
در زیر فشار سال ها سختی چو الماسی گران گردد
و روزی چون علف آید برون از گوشه خاک کویر خسته داغی
و روزی یک گل زیبا شود در گوشه باغی
و روزی یک درخت نارون گردد
و سایه افکند بر بال های خسته زاغی
و روزی کرم کوچک در کنار باغچه در خاک می لولد
و روزی همچو پروانه سر از یک پیله در آرد
و روزی مرغ یا ماهی
و یا سلطان جنگل ها
و اما ناگهان انسان!
موجودی شگفت انگیز
و از نامش بود پیدا
که مأنوس است با نسیان!
فراموشی!
نمی آرد به خاطر داستان سنگ بی ارزش که شد الماس
و شاخ گندمی که کنده شد با داس
و در خاطر ندارد یادی از گلهای رنگارنگ
و یادش نیست چیزی از شمیم یاس
و از کرمی که روزی گشت پروانه
و از آن روزهای زندگی با مرغ یا ماهی
نوازش های خرس مادری نوزاد خود را از سر احساس
و انسان نیز صدها پله از این نردبان را پیش رو دارد
نخست او همچو حیوان خلق و خو دارد
ولی آنقدر پله پله از این نردبان بالا رود کآخر
رسد روزی به جایی که
شراب چشمه کوثر به جو دارد
ولی آهسته و آرام
و روزی پیرزن در قاهره از پله مذهب رود بالا
و فردا مرد چاقی در حلب زهد ریا را می کند تمرین
و پس فردا جوانی مردم بیچاره بازار در شهر کراچی را به همراه تن خود منفجر کرده
و در روز دگر یک دختر زیبا شود رقاص روی صحنه در لندن
فقیری لنگ در دهلی شبی از گشنگی جان داد
و روز بعد مردی در ریاضی می کند غوغا
و یک شب فلسفه می بافد او در ذهن
و تا مرز جنون و خودکشی در عقل می لولد
و روز بعد از آن یک دختر معصوم و گرم روستایی در دل شیلی
خدا را در دلش دائم صدا می کرد
طلب می کرد عشق یار خود بسیار
و آدم بی گمان عاشق شود روزی
از این پس در طریق معرفت، هفت آسمان را می رود بالا
و بعد از پله توحید و حیرت
در خدای خود شود فانی
و کامل می شود این بار
این زیباترین تصویر روی یار
خدا اول بُوَد
او از ازل بوده است
قبل از بودن هر چیز!
خدا آخر بُوَد
او تا ابد باقی است
بعد از رفتن هر چیز!
خدا ظاهر بُوَد
یعنی تجلی می کند هر جا
به شکل صورت هر چیز!
خدا باطن بُوَد
اصل وجود و گوهر هر چیز
پس آیا در جهان چیزی دگر غیر خدا هم هست؟
هیچ چیزی در جهان ما تصادف نیست!
به دست اوست هر برگ درختی بر زمین ریزد
و در هر حرکتی نیروی او جاری است
اراده کرده او هر کس ز جای خویش برخیزد
و در هر رویدادی قصد او کاری است
و او خواهد برای رشد تو شخصی بیاید با تو بستیزد
و زو باشد هر آنچه می رسد بر ما
اگر گل یا اگر خاری است
صدا از هر نیی آید بُوَد نایی آن ایزد
نه جبر است اینکه می گویم
نه من مختار
که امری بین آن باشد
کسی غیر خدا اینجا در عالم نیست
و او اندر نی خود این نواها را بر انگیزد
اگر دست کسی سیلی زند بر تو
خدا بوده است و او با دست خود می زد
و دست او نه مجبور است
نی مختار
هر آنچه رخ دهد در این جهان از او شود جاری
و هر تغییر در عالم از او ساری
ولی عارف ادب دارد
هر آنچه نیک باشد داند او از حضرت باری
بدی ها و گناهان را ولی او از خودش داند
گلی گر هست داند از خدا
وز خود بداند گر بُوَد خاری