342
غزل ۲۳۸
عشق می فرمایدم مستغنی از دیدار باش
چند گه با یار بودی، چند گه بی یار باش
شوق می گوید که آسان نیست بی او زیستن
صبر می گوید که باکی نیست گو دشوار باش
وصل خواری بر دهد ای طایر بستان پرست
گلستان خواهی قفس، مستغنی از گلزار باش
وصل اگر اینست و ذوقش این که من دریافتم
گر ز حرمانت بسوزد هجر منت دار باش
صبر خواهم کرد وحشی از غم نادیدنش
من چو خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش