174
افحسبتم انما خلقناکم عبثاً
تو چه پنداشتی که ایزد فرد
از پی بازیت پدید آورد!
عمر ضایع مکن به بیخردی
دور شو دور، از صفات بدی
با دد و دیو چند همنفسی
علم آموز تا به حق برسی
هر که از علم دین نشد آگاه
در بیابان جهل شد گمراه
آخر این علم کار بازی نیست
علم دین پارسی و تازی نیست
از پی مکر و حیلت و تلبیس
درست از منطق است و اقلیدیس
تاکی این جنس و نوع و فصل بود
عزم آن علم کن که اصل بود
چیست علم ؟ از هوارهاننده !
صاحبش را به حق رساننده
هرکه بی علم رفت در ره حق
خواندش عقل کافر مطلق
در حضورمن که هست نامحدود
هرکه را علم نیست شد مردود
اگرت هست آرزوی قبول
رو به تحصیل علم شو مشغول
حکمت آموز تا حکیم شوی
همره و همدم کلیم شوی
چون تو در بند علم دین باشی
ساکن خانهٔ یقین باشی
نفس امّاره را ندانی چیست
گاه و بیگاه همنشین تو کیست
نفس ، بس کافرست اینت بس !
گر شدی تابعش زهی ناکس !
سر برون پر زخط فرمانش
جهد کن تا کنی مسلمانش
چون تو محکوم نفس خودباشی
به یقین دان که نیک بد باشی