شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح بهرامشاه
سنایی
سنایی( قصاید )
53

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح بهرامشاه

جویندهٔ جان آمده ای عقل زهی کو
دلخواه جهان آمده ای قوم خهی کو
آمد سبب عشق در اصحاب دلی کو
آمده که بیجاده در آفاق کهی کو
این نعمت جان را که به ناگاه در آمد
ای سرد مزاجان ز دل و جان شرهی کو
این نطع پر از اسب و پیاده و رخ و پیلست
بر نطع شما آخر فرزین و شهی کو
چون نیست قبولی به سوی درد شما را
در ماتم بی دردی تاریک رهی کو
ای زخمه زنان شد چو بهشتی ز رخش صدر
در صدر بهشت از ره داوود رهی کو
عیسی و خرش هر دو چو در مجلس مااند
آنرا چو سماع آمد این را گیهی کو
گفتند که آن روی چو مه را شبهی هست
آن سلسلهای شبه گوان را شبهی کو
در روز و شب چرخ چو زلف و رخ او کو
روز و شب پیوسته به زیر کلهی کو
صاحب خبری رنگ سپیدست و سیاه ست
این هر دو چو آن هر دو سپید و سیهی کو
جز چهره و جز غمزهٔ او در صف ایام
روی همهٔ دولت و پشت سپهی کو
ای خازن فردوس بگو کز پی نزهت
در خلد برین روی چنین جایگهی کو
بر گوشهٔ خورشید جز این یوسف جان را
با آب گره کرده نگونسار چهی کو
معتوه شد از جستن معشوق سنایی
خود در دو جهان سوختهٔ بی عتهی کو
در کارگه جور گرفتم که چو او هست
در بارگه عدل چو بهرام شهی کو
بهرام فلک را ز پی قبله و قبله
چون پایگهش پیشگه هیچ مهی کو
خردان و بزرگان فلک را به گه سعد
جز با شه ما باد گران پنج و دهی کو