136
غزل شمارهٔ ۴۳
تا بر نخیزی، از سر دنیا و هر چه هست 
با یار خویشتن، نتوانی دمی، نشست 
امشب، چه فتنه بود که انگیخت چشم او 
کاهل صلاح و گوشه نشینان شدند مست 
عاشق ندید، در حرم دل، جمال یار
بر غیر یار، تا در اندیشه، در نبست 
صوفی به رقص، بر سر کوی، بکوفت پای 
عارف ز ذوق، بر همه عالم فشاند دست 
ساقی قدح به مردم هشیار ده، که من 
دارم، هنوز، نشوه ای از ساغر الست 
این مطربان راهزن، امشب ز صوفیان
خواهند برد، خرقه و دستار و هر چه هست 
من جان کجا برم، ز کمندش که باد صبح 
جانها بداد، تا ز سر زلف او بجست 
صیدی، که در کمند تو، روزی اسیر شد 
ز اندیشه خلاص همه عمر، باز رست 
اصنام اگر به روی تو، ماننده اند نیست 
فرقی میان مذهب اسلام و بت پرست 
خواهی که سربلند شوی، از هوای او 
سلمان چو خاک در قدم یار گرد پست 

