113
غزل شمارهٔ ۳۵۳
دلا راه هوا خالی نخواهد بودن از گردی
قدم مردانه نه کانجا به گردی می رود مردی
خبر داری که درد او برآوردست گرد از من
نماندست از من خاکی به غیر از درد او گردی
چو گردم در هوا گردان ولیکن بر دلش هرگز
نمی آیم رها کن تا نیاید بر دلش گردی
دم لعل لبش خوردیم و زاهد کرد منع ما
نکردی منع ما زاهد اگر زین می دمی خوردی
گهی بر آب باید زد درین ره گاه بر آتش
بباید خو فرا کردن به هر گرمی و هر سردی
ز آب دیده سلمان نهال حسن می بالد
سحابی تا نمی گرید نمی خندد رخ وردی
نه هر رعنا و شی باشد حریف مرد درد او
بباید عشق جانان را درون درد پروردی