109
غزل شمارهٔ ۲۵۲
در خرابات مغان مست و بهم بر زده دوش
می کشیدند مرا چون سر زلف تو به دوش
دیدم از باده نوشین و لب نوش لبان
بزم رندان خرابات پر از «نوشانوش»
قصه حال پریشان من امشب زغمت
به درازی چو سر زلف تو بگذشت ز دوش
عاقلا پند من بیدل بیهوش مده
می به من ده که ندارم سر عقل و دل و هوش
در خرابات مغان دلق مرقع نخرند
برو ای خواجه برو دلق مرقع بفروش
جامه زرق و لباسات در این ره عیب است
آشکارا چه کنی خرقه قبا ساز و بپوش
گر چو شمعت بکشد یار از و روی متاب
ور چو چنگت بزند دوست ز دستش مخروش
آتش شوق رخت جرعه صفت سلمان را
آبرو ریخته بر خاک در باده فروش