139
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در مدح سلطان اویس
باد سحرگهی به هوای تو جان دهد
آب حیات را، لب لعلت نشان دهد
در بوستان به یاد دهن تو غنچه را
هر دم هزار بوسه صبا بر دهان دهد
ز انسان که عکس ماه دهد حسن روی گل
رویت به عکس حسن مه آسمان دهد
گلگونه از جمال تو خواهد به عاریت
باد صبا چو عرض گل و گلستان دهد
بر دم گمان که هست میان ترا کمر
اما کجا میان تو تن در گمان دهد
در رشته جمال تو هر دل که عاشق است
جانی به یک نظر دهد و بس گران دهد
از حلقه دو زلف تو عطارد باد صبح
بویی به عالمی دهد و رایگان دهد
تا چند در هوای جمالت به آب چشم
بر چهره لاله کارم و بر زعفران دهد؟
صفرای چهره را چو علاجی کنم سوال
از دیده در جواب مرا ناردان دهد
ماند به پسته تو دهن طفل غنچه را
گردایه صبا، نگارش در دهان دهد
دندان فرو مبر به امید ای دل ار تو
روزی لب نگار به کامی زبان دهد!
ما بیدلیم و راه غمت پر خطر، بگو
با زلف پر دلت که ره بیدلان بود
دادم دلی ضعیف به دست ستمگری
کس چون چنین دلی به چنان دلستان دهد
خود دل را دهد که دهد دل به بی وفا
باری چو دل دهد به مهی مهربان دهد
چشمت به خنجر مژه عالم خراب کرد
کز خنجر کشیده به مستی چنان دهد
چون منبع حیات نگردد به خاصیت
آن لب که بوسه بر در شاه جهان دهد؟
سلطان، معز دینی و دین، کز نسیم عدل
نوشین روان به قالب نوشیروان دهد
دریای جود، شیخ اویس آنکه دولتش
آب نهال عدل ز تیغ یمان دهد
شاهی که دفتر جم و داراب صیت او
گاهی به باد و گاه به آب روان دهد
کیوان به یک دقیقه فکرش کجا رسد؟
چرخش گر از هزار درج نردبان دهد
بر قامت بزرگی او اطلس فلک
می زیبد ار بزرگی او تن دران دهد
در ملک دست یار قلم گشته عدل او
تا تاب گوشمال کند و کمان دهد
بر روی ران آهوی اگر داغ او نهد
بس بوسه ها که شیر حرمت بران دهد
پرواز نسر طایر چرخ، آنچه واقع است
زین آستان حضرت بخت آشیان دهد
ای سروری که رای تو در ضبط مملکت
هر دم خجالت خرد خرده دان دهد!
چون چرخ پیر طلعت بخت تو را بدید
گفت: ار دهد تو را مدد این نوجوان دهد
هست آستان حضرتت اقبال را حرم
مقبل کسی که بوسه بر این آستان دهد
صد بار گردش بال خورشید، سر نهد
تا شاه زیر دست خود او را مکان دهد
از همت تو شرم ندارد سپهر دون
کز صبح تا به شام جهان را دونان دهد
گشته است پای باز مشرف به دست تو
بر پای خویش بوسه پیا پی ازان دهد
چترت مظله است که سکان خاک را
از تاب آفتاب حوادث امان دهد
مشکل رسد به خاک درت چشمه حیات
ور خود به این امید همه عمر جان دهد
خصمت که گشت تشنه به خون خو دارد می
آبش دهد زمانه بنوک سنان دهد
روزی که کرد لشکر مریخ رزم شاه
برجیس را ز شعر سیه، طیلسان دهد
بهر هنروران گه هیجا ز غیبها
عارض چو عرض جوشن و بر گستوان دهد
پای مبارک تو کند زور بر رکاب
دست مخالفت همه تاب عنان دهد
رمحت میان بسته نهد بهر دام و دد
یک خوان که شرح رزمگه هفتخوان دهد
شاها! اگر چه گفت «ظهیر» از سر طمع
این بیت را و حرص طمع بر هوان دهد:
«شاید که بعد خدمت سی سال در عراق
نانم هنوز خسرو مازندران دهد»
داری تو جای آنکه کمین مدح خوان تو
صد ساله نان به صد چون قزل ارسلان دهد
روح «ظهیر» اگر شنود این قصیده را
صد بار بیش مرا بوسه بر زبان دهد
تا صبح نو عروس زمرد حجاب را
هر روز جلوه از تتق خاوران دهد
بادا عروس بخت تو را زینتی که چرخ
هر ساعتش به روی نما، صد جهان دهد