121
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در مدح سلطان اویس
وصف ماه من چو شعری را منور می کند
آفتاب از مطلع آن شعر سر بر می کند
لعل را لعل سبک روحش همی دارد گران
قند را لعل شکرریزش مکرر می کند
چشم مستش کرد با جانم بدور لعل او
آنچه ساقی با خرد در دور ساغر می کند
فصلی از دیباچه حسن تو می خواند بهار
لاجرم رخسار گل را از حیا تر می کند
چون رخت نقش چین را بر نمی خیزد ز دست
صورتی از هرچه او با خود مصور می کند
تا نشاند آرزوی نرگس بیمار تو
ناردان اشک رویم را مزعفر می کند
دارم از عشق قدت شکل مه نو در درون
زندگانی جان بدان شکل صنوبر می کند
خاک پایت می کنم بر آب حیوان اختیار
گر میان هر دو گردونم مخیر می کند
هندوی گیسو به پشتت شد قوی، وز پشت تو
شیر مردان را به گردن سلسله در می کند
من که چون آینه ام یکرو و صافی دل چرا
دم به دم آینه ام را دم مکدر می کند؟
هرکه در کوی هوایت می نهد پای هوس
روز اول ترک سر با خود مقرر می کند
نیکبخت آن است کو هندوی چشم ترک توست
یا غلامی در دارای صفدر می کند
آفتاب سلطنت، سلطان معز الدین اویس
آنکه حکمش منع حکم چرخ و اختر می کند
آنکه عدلش گر حمایت می کند گوگرد را
ز آتشش ایمن تر از یاقوت احمر می کند
آب و آتش داوری گر پیش عدلش می برند
رای او صلحی میان آب و آذر می کند
میش اگر از گرگ پیش از عهد او دل ریش بود
وه چه بز بازی که اکنون با غضنفر می کند
تا همای چتر او بال همایون باز کرد
باز بال خویش را چتر کبوتر می کند
تا نهد پا بر سر ایوان قدرش آفتاب
دست محکم در کمربند دو پیکر می کند
چر حوالت می کند بر قلعه هفتم فلک
ماه رایت را به یک ماهش مسخر می کند
ای شهنشاهی که قدرت بر سریر سلطنت
تکیه گه زین بالش سبز مدور می کند
در هر آن محضر که پیشت می نویسد آفتاب
سعد اکبر نام خود را عبد اصغر می کند
آفرین بر برق تیغت کو به یکدم خصم را
فرق پیدا در میان ترک و مغفر می کند!
شرع را دستی است در عهدت که گر خواهد به حکم
این نه آبا را جدا از چار مادر می کند
دیده فتح و ظفر را میل در میل آسمان
از غبار شاهراهت کحل اغبر می کند
بوی اخلاقت صبا، اقصا به اقصا می برد
صیت احسانت خبر کشور به کشور می کند
عود و شکر زاده اندر لطف طبعت زان سبب
روزگار آن هر دو را با هم برادر می کند
پهلوی انصاف و دین و عدل تو فربه کرده است
کیسه در یاوکان جود تو لاغر می کند
در جبین رایت و روی تو روشن دیده اند
آن روایت ها که راوی از سکندر می کند
می رود با سدره قدر تو طوبی را نسب
نامه انساب خود را گر مشجر می کند
آفتاب نوربخشی وز طریق تربیت
کیمیای التفاتت خاک را زر می کند
هرکه را مستوفی رایت قلم را بر سر کشید
کاتب اوراق نامش حک ز دفتر می کند
فکر در مدح تو چون بی دست و پا بیگانه است
ز آشنا گو آشنا در بحر اخضر می کند
آسمان بربست دست دشمنت، خونش بریز
گرچه خون خود در عروقش فعل نشتر می کند
دشمنت را در درون ازحقد رنجی مزمن است
رو جوابش ده که سودای مزور می کند
دشمن برگشته بخت توست روباهی که او
پنجه با سر پنجه شیر دلاور می کند
روز خفاش است کور از کوربختی ز آنکه او
دشمنی در خفیه با خورشید خاور می کند
شاهد ملک است در عقد کسی کو همچو تو
دست در آغوش با شمشیر و خنجر می کند
آنکه او پا بر سر ناز و تنعم می نهد
روزگارش در جهان سردار و سرور می کند
پادشاهی چمن دادند گل را، زآنکه گل
با وجود نازکی از خار بستر می کند
این منم شاها که طبع من ز عقد مدحتت
بر عروس سلطنت صدگونه زیور می کند
می نویسم از جوانی باز مدحت این زمان
دفتر عیش مرا پیری مبتر می کند
بنده را عمری است اندک باقی و آن نیز صرف
در دعای پادشاه بنده پرور می کند
در سر من جز هوای دستت بوست هیچ نیست
لیک درد پا و پیری منع چاکر می کند
بنده در کنج است چون گنجی لاجرم
همچو گنج از دست طالع خاک بر سر می کند
گر نمی یابد نصیبی کس ز گنجم طرفه نیست
ز آنکه جست و جوی من ایام کمتر می کند
گرچه دور از حضرتم جز فکر مدح حضرتت
تا نپنداری که سلمان کار دیگر می کند
گفته ام عمری دعای شاه و دور از کار نیست
گر نظر در کار این پیر معمر می کند
قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن
این سه حالت مرد را به یکباره مضطر می کند
قحبه رعنای دنیا بین که با این کهنگی
تا چها در زیر ان پیروزه چادر می کند
من دعایت می کنم هرجا که هستم بی ریا
وآنچه می گویم دلت دانم که باور می کند
این سخن را من نمی گویم که بر مصداق قول
این حکایت شعر من در بحر و در بر می کند
تا چو می آید به مشکات حمل، مصباح چرخ
باغ و بستان را به نور خود منور می کند
تاج گل را کز زرش گاورسه کاری کرده اند
شبنمش آویزهای در و گوهر می کند
از کنار نوعروس بوستان هر بامداد
باد برمی خیزد و عالم معنبر می کند
مغفر لعل شقایق کوه بر سر می نهد
جوشن مواج نیلی بحر در بر می کند
باغ عمرت تازه بادا تا دماغ ملک را
از نسیم گلبن دولت معطر می کند
رایت نصرت قرینت باد تا در شرق و غرب!
رایتت هر روز فتح ملک دیگر می کند!