116
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - در مدح شیخ حسن
دل را هوای چشم تو بیمار می کند
جان را امید وصل تو تیمار می کند
طرار طره تو دلم برد عارضت
رو وانهاده پشتی طرار می کند
از بندگی قد تو شد کار سرو راست
آزادی از تو دارد و هموار می کند
خال تو پیش چشم تو زعنبر بخور کرد
وین بهره قوت دل بیمار می کند
هشیار باش ای دل غافل که چشم یار
مست است و قصد مردم هشیار می کند!
دیدار او به خواب خیال است دیده را
کاری است اینکه دولت بیدار می کند
دربست با دلم دهن تنگ او به هیچ
او این چنین مضایقه بسیار می کند
افتاده دل ز کار به یکبارگی که یار
هرجا غمی است بر دل من بار می کند
مرغ شکسته بال دل من که روز و شب
پرواز در هوای رخ یار می کند
تشویش از آن دو دام دلاویز می برد
اندیشه زان دو ترک کماندار می کند
مست است و بی خبر مگر از دور عدل شاه
چشم سیه دلش که دل آزار می کند
دارای عهد، شیخ حسن، آنکه خدمتش
چرخ دوتا به چاروبه ناچار می کند
شاهی که در هلاک اعادی به روز رزم
احیای رسم حیدر کرار می کند
روشن شد اینکه از غضب اوست کافتاب
خوناب لعل در دل احجار می کند
پوشیده نیست کز کرم اوست کاسمان
دیبای سبز در بر اشجار می کند
از شرم رای روشن او هر شب آفتاب
چون سایه سجده پس دیوار می کند
ای خسروی که کوکبه رای روشنت
رایات آفتاب نگونسار می کند!
از طبیب خلق نافه گشای تو شمه ای است
باد آن روایتی که ز گلزار می کند
از فیض دست بحر یسار تو قطره ایست
ابر آن ترشحی که به اقطار می کند
در قطع و فصل دشمن بد اصل بدگهر
تیغ تو پاکی گهر اظهار می کند
تو ملتفت مشو به عدو ز آنکه خود فلک
تدبیر دفع فتنه اشرار می کند
کانکس که کرد در حق دارا بدی هنوز
نقاش نقش او همه بردار می کند
گر مرتفع شوند نجوم فلک چه باک؟
رای تو حکم ثابت و سیار می کند
پیر ار بود وعده تدبیر چون نکرد
امید داشتم که مگر پاره می کند
زامسال نیز قرب سه مه رفت و بند گیش
با من همان حکایت پیرار می کند
در حسب حال تذکره نظم کرده ام
نظمی که کسر لول شهوار می کند
کاری ز پیش می رود از لطف شاهیش
این نظم را پیش تو در کار می کند
تا هر بهار خامه نقاش روزگار
بر خار نقش صورت فرخار می کند
سرسبز باد گلبن جاه تو تا زرشک
در چشم دشمنان مژه چون خار می کند!