شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
داستانِ راسو و زاغ
سعدالدین وراوینی
سعدالدین وراوینی( باب نهم )
110

داستانِ راسو و زاغ

ایرا گفت: آورده اند که در مرغزاری که صبّاغِ قمر در رستهٔ رنگرزانِ ریاحینش دکّانی از نیل و بقّم نهاده بود و عطّارِ صبا در میانِ بوی فروشانِ یاسمن و نسترنش نافهایِ مشک ختن گشاده، زاغی بر سر درختی آشیان کرده بود که در تصحیحِ شجرهٔ نسبت باصولِ طوبی انتمائی و بفروعِ سدره انتسابی داشت؛ چون بلندرایانِ عالی همّت بهیچ مقامی از معارجِ علوّ سر در نیاورده و چون کریم طبعانِ تازه روی پیشِ هز متناولی گردن فرو نداشته و چون بزرگانِ والامنش از سایهٔ خود خستگان را مایهای آسایش داده .
یَلتَذُّ جَانِیهِ بِاَنعَمِ مَقطَفٍ
مِنهُ وَ سَاکِنُهُ بِاَکرمِ مَعطَفِ
مِنهُ وَ سَاکِنُهُ بِاَکرمِ مَعطَفِ
طَرَبا وَ مُنحَطٍّ عَلیهِ مُرَفرَفِ
روزی راسوئی در آن نواحی بگذشت، چشمش بر آن مقام افتاد ، از مطالعهٔ آن خیره بماند؛ دلش همانجایگه خیمهٔ اقامت بزد و اوتادِ رغبات بزمینِ آن موضع فرو برد و در بنِ درخت خانهٔ بنیاد کرد و دل بر توطّن نهاد و با خود گفت :
بایگه یافتی، بپای مزن
دستگه یافتی ، ز دست مده
بسیار در پیِ آرزوی پراگنده و رفتن و چشمِ تمنّی از هر جانب انداختن، اختیارِ عقل نیست. در روضهٔ این نعیم مقیم باید بود ، اِذَا اَعشَبتَ فَانزِل. آخر بنشست و دواعیِ طلب را از درونِ دل فرو نشاند. زاغ را از نشستنِ او دل از جای برخاست و اندیشهٔ مزاحمتش گردِ خاطر برآمد و گفت : اکنون مرا طریقِ ازعاج این خصم و ارتاجِ ابواب اقامت او از پیرامنِ این وطنگاه که محصولِ امانی و منحول عمر و زندگانی دارم.
بِلَادٌ بِهَا نِیطَت عَلَیَّ تَمَائِمِی
وَ اَوَّلُ اَرضٍ مَسَّ جِلدِی تُرَابُهَا
می باید اندیشید و هرکرا دفعِ دشمنی ضرورت شود، اوّل قدم در راهِ انبساط باید نهادن و تردّد و آمیختگی آغازیدن و راهِ تألّف و تعطّف باز گشودن تا بمعیارِ اختبار و محکِّ اعتبار عیارِ کارِ او شناخته گردد و دانسته آید که مقامِ ضعف و قوّت او با دوست و دشمن تا کجاست و خشم و رضایِ او در احوالِ مردم فِیمَا یَرجِعُ إِلَی المَصلَحَهِ وَ المَفسَدَهِ چه اثر دارد. بدین اندیشه از درخت فرو پرید و بنزدیک راسو رفت، سلام کرد و تحیّتی بآزرم بجای آورد. راسو اندیشید که این زاغ ببدگوهری و ناپاک محضری و لئیم طبعی موصوفست و ما همیشه بر یکدیگر دندانِ مباغضت افشرده ایم و سبیلِ دشمنانگی و مناقضت در پیش آمدِ همه اغراض سپرده و بدیدارِ یکدیگر ابتهاج ننموده ایم و الفت و ازدواج در جانبین صورت نپذیرفته، لاشکّ بعزیمتِ قصدی و سگالش کیدی آمده باشد، اگر من از مناهزتِ فرصت غافل مانم، مبادا که تدبیرِ او بر من کارگر آید و انتباهِ من بعد از آن سود ندارد ،
اِحفَظ مَا فِی الوَعَاءِ بِشَدِّ الوِکاءِ ؛ طریق اولی آنست که حالی را دست و پای قدرتِ او از قصدِ خویش فرو بندم و بنگرم تا خود چه کار را ساخته بودست ، پس از جای بجست و چنگال در پر و بالِ زاغ استوار کرد. زاغ گفت: جوانمردا ، من از سرِ مخالصتی تمام بمجالستِ تو رغبت نمودم و باعتمادِ نیک شگالی و خوب خصالیِ تو اینجا آمدم و گفتم : این اجتماع را هیچ مکروهی اتقبال نکند و این مقارنه را انصراف بهیچ محذوری نباشد.
وَ کُنتُ جَلِیسَ قَعقَاغِ بنِ شَورٍ
وَ لَا یَشقَی بِقَعقَاغٍ جَلِیسُ
چون در میانه سببِ عداوتی سابق نیست و مشرعِ صحبت که هنوز لقیهٔ اوّلست ، بشایبهٔ ضرری لاحق مکدّر نی، موجبِ این قصد و آزار چیست ؟ راسو گفت :
چون هرچ تو میکنی مرا معلومست
خود را بغلط چگونه دانم افکند ؟
اندیشهٔ ضمیر هر کسی سمیرِ احوال دوست و دشمن باشد و خاطرِ من از سرِّ درونِ تو آگاهست، چنانک آن پیاده را از سرِّ دل سوار بود. زاغ گفت : چون بود آن داستان ؟