شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
مصافِ پیل و شیر و نصرت یافتنِ شیر بر پیل
سعدالدین وراوینی
سعدالدین وراوینی( باب هفتم )
89

مصافِ پیل و شیر و نصرت یافتنِ شیر بر پیل

پس شیر مثال داد تا در دامنِ کوهی که پشتیوانِ شیران بود، جویهایِ متشابک در یکدیگر کندند و چند میل زمینِ هامونرا شکستگیها درافکنده، آب در بستند تا نم فرو خورد و زمین چون گلِ آغشته شد و ایشان همه هم پشت و یکروی بپیشهٔ منیع پناهیدند و بدان حصنِ همچون محصنی با عفت از رجمِ حوادث در پناهِ عافیت رفتند و شیر پای در رکابِ ثبات بیفشرد و عنانِ اتقانِ رای با دست گرفت، فَسَاَلَ اللهَ تَعَالَی قُوَّتَهُ و حَولَهُ وَ لَم یُعجِبهُ الخَصمُ وَ کَثرَهُٔ المَلَإِ حَولَهُ . همه مراقب احوالِ یکدیگر و مترقّبِ احکامِ قضا و قدر بودند تا خود از کارگاهِ غیب چه نقش بیرون آید و در ضربخانهٔ قسمت سکّهٔ قبول کدام طایفه نهند و از نصیبهٔ نصرت و خذلان قرعهٔ ارادت بریشان چه خواهد افکند. پس شجاعانِ ابطال و مبارزانِ قتال را رأی بر آن قرار گرفت که اوساطِ حشم و آحادِ جمعِ لشکر چون شغال و روباه و گرگ و امثالِ ایشان در بیش افتادند و بمجاولت و مراوغت در آمدند و از هر جانب می تاختند و پیلان را از فرطِ حرکت و دویدن بهر سوی خستگیِ تمام حاصل آمد تا حبوهٔ قوّت و نشاطشان واهی گشت و صولتِ اشواط بتناهی انجامید. لشکرِ شیر استدراج را باز پس نشستند و خود را مغلوب شکل متفادی وار بخصم نمودند و در صورتِ تخاذل از معرضِ تقابل برگشتند و روی بگریز نهادند. شاهِ پیلان فرعون وار بفرِّ خویش وعونِ بازویِ بخت استظهار کرد و جمعی را از فیلهٔ آن قوم که جثّهٔ هر یک بر همت ارکانِ اعضا چنان مبتنی بود و پیکر هر یک بر دعایم چهار قوایم چنان ثابت و ساکن که تحریکِ ایشان جز بکسری که از تأییدِ الهی خیزد ممکن نشدی، بگزید و جمله را در پیش داشت و جهتِ نتایجِ فتح و فیروزی مقدّمهٔ کبری انگاشت و دفع صدمهٔ اولی را صبر بر دل گماشت. میمنه و میسره راست کردند و ندانست که یمن و یسر از اعقابِ ایشان گسست و بنواصی و اعقابِ خصمان پیوست. قلب و جناح بیاراست و از آن غافل که آن قلب روز بازارِ فتح بر کار نرود و آن جناح بخفضِ مذلّت در اقدامِ مقدّمانِ لشکر پی سپر خواهد شد، صف در صف تنیده و قلب در قلب کشیده و از آن بی خبر که چون شبِ اشتباهِ حال بسحرِ عاقبت انجامد، کوکبِ سعادت از قلب الاسد طلوع خواهد کرد. آخر در پیش آمد و بنابر خیالی که لشکر خصم را مهره در گشادِ انهزام افتادست و سلک انتظام از هم رفته ، با جملهٔ حشم حمله کرد و ببادِ آن حمله، جمله چون برگِ خزانی که از شاخ بارد در آن جویهایِ کنده بر یکدیگر می باریدند و خاک در کاسهٔ تمنّی کرده، در آن مغاکها سرنگون می افتادند تا فریاد اَلدَّمُ الدَّمُ اَلهَدَمُ الهَدَمُ از ایشان برآمد و نظّارِ گیان قدر که از پی یکدیگر تهافتِ آن قوم مطالعه میکردند و محصولِ فدلکِ فضولِ ایشان می دیدند میگفتند که حفرهایِ بغی و طغیانست که بمعاولِ اکتسابِ شما کنده آمد، مَن حَفَرَ بِئراً لِاَخِیهِ وَقَعَ فِیهِ
قَالُوا اِذَا جَمَلٌ حَانَت مَنِیَّتُهُ
اَطَاف بِالبِئرِ حَتَّی یَهلِکَ الجَمَلُ
پس سپاه شیر از جوانب درآمدند و زخمها پیاپی میزدند تا لباسِ وجود بر پیلان چنان مخرّق و ممزّق کردند که بزرگتر پارهٔ از پیلان گوش بود و از آن گاو طبعان حماقت پیمای که تا بگردن در اوحالِ تبدّلِ احوال متورّط شدند ، حدیقهٔ معرکه چندان شکوفهٔ احداق بتیر بارانِ حوادث بیرون آورد که بر زبانِ مغنّیانِ بزم ظفر و پیروزی ومنهیان آن بهارِ نوروزی همه این می گذشت:
ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست
ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست
چون همه را بپایِ قهر بمالیدند و لشکری را که فلک و سمک از رکضات و نهضاتِ ایشان طبیعتِ جنبش و آرام بگذاشتی، در پای آوردند و وهنی که روزگار جبرِ مکاسرِ آن بدست جبّارانِ کامگار و اکاسرهٔ روزگار نتواند کرد، بر ایشان افکندند و همه را علفِ شمشیرِ اظافر و انیاب و طمهٔ حواصلِ نسر و عقاب و لقمهٔ مشافرِ کلاب و ذئاب گردانیدند. شهریار در بارگاهِ دولت خرامید، مشارعِ پادشاهی از شوایبِ نزاعِ منازعان پاک دیده و دامنِ اقبال از دست تشبّتِ طامعان بیرون کرده و خاکِ خزی و خسار و خاشاکِ خیبت و دمار که نصیبِ نگونساران باشد، در دیدهٔ امیدشان پاشیده، شکرِ تأیید ربّانی و توفیقِ آسمانی را سر بر زمین خضوع نهاد. اکنافِ عرصهٔ مملکت را بنشرِ رایتِ عدل و طیِّ بساطِ ظلم آذینی دگرگون بست و اطرافِ عروسِ دولت را بزیوری نو از رأفت و احسان بر رعایا و زیردستان جلوهٔ دیگر داد.
تَبَلَّجَتِ الأَیَّامُ عَن غُرَّهِٔ الدَّهرِ
وَ حَلَّت بِاَهلِ البَغیِ قَاصِمَهُٔ الظَّهرِ
فَیَالَکَ مِن فَتحٍ غَدَا زِینَهَٔ العُلَی
وَ وَاسِطَهَٔ الدُّنیَا و فَائِدَهَٔ العُمرِ
اِذَا ذُکِرَت فَاحَ النَّدِیُّ بِذِکرِهَا
کَمَا فَاحَ اَذکَی النَّدِمِن وَهَجِ الجَمرِ
پس از آنجا جهانیان را روشن شد که متابعتِ نفسِ خویش کردن و بخوش آمدِ طبع برآمدن هر آینه شرابی ناخوش مذاق بزهرِ ناکامی و بی فرجامی آمیخته بر دست نهد و بهلاک رساند.
گر از پیِ شهوت و هوا خواهی رفت
از من خبرت که بی نوا خواهی رفت
بنگر که کهٔ و از کجا آمدهٔ
میدان که چه میکنی کجا خواهی رفت
تمام شد بابِ پیل و شیر، بعد ازین یاد کنیم باب شتر و شیر پارسا و درو باز نمائیم که ثمرهٔ سعایت و شایت چیست و عاقبت کید و بدسگالی سیّما بر طریقِ بدایت چه باشد و بهرهٔ خویشتن دارانِ نیک کردار و حق شناسانِ نعمتِ خداوندگار از روزگار چه آید، ع، وَ لَرُبَّمَا عَدَلَ الزَّمَانُ الجَائِرُ . ایزد تعالی گلبن اقبال خداوند، خواجهٔ جهان را از خارِ خدیعت و وقیعت آسوده داراد و سروِ آمالش از برگ ریزِ انقلابِ احوال آزاد، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیارِ .