شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۴ - رساله در عقل و عشق
سعدی
سعدی( رسائل نثر )
518

شمارهٔ ۴ - رساله در عقل و عشق

سالک راه خدا پادشه ملک سخن
ای ز الفاظ تو آفاق پر از درّ یتیم
اختر سعدی و عالم ز فروغ تو منیر
واضع عقلی و گیتی ز نظیر تو عقیم
پیش اشعار تو شعر دگران را چه محل
س حر بی وقع نماید برِ اعجاز کلیم
بنده را از تو سؤالی ست به توجیه و سؤال
نکند مردم پاکیزه سیر جز ز کریم
مرد را راه به حق عقل نماید یا عشق
این در بسته تو بگشای که بابی ست عظیم
گرچه این هر دو به یک شخص نیایند فرود
در دماغ و دل بیدار تو بینند مقیم
عقل را فوق تر از عشق توان گفت بگو
چون تو را روز و شب این هر دو حریفند و ندیم
پایه و منصب هر یک به کرم باز نمای
تا ز الفاظ خوشت تازه شود جان سقیم
باد آسوده و فارغ ز بد و نیک جهان
خاطر آینه کردار تو چون نفس حکیم
الجواب
قال رسول الله صلی الله علیه وسلم اول ما خلق الله تعالی العقل .فقال له اقبل فَاقبل ثم قال لَه اَدبر فَاَدبر قالَ وَ عزتی و جلالی ما خلقت خلقا اَکرم علی مِنکَ بکَ اخذُ و بکَ اُعطی و بک اثیب و بک اُعاقِب، پس قیاس مولانا سعد الدین أدام الله عافیته و احسن عاقبته عین صواب است که عقل را مقدم داشت و وسیلت قربت حق دانست، و داعی مخلص را به عین رضا نظر کرد، و تشریف قبول ارزانی داشت، و صاحب مقام شمرد. اما راه از رسیدگان پرسند و این ضعف از واماندگان است و خداوند تعالی ذوالجلال و الاکرام است، اکرامش در حصر نمی آید که و اِن تعدوا نعمة الله لاتحصوها در جلالش عزّ اسمه چه توان گفت به تقدیر آنکه این بنده فاضل است با افضل چگونه مقاومت تواند کرد. اما به یمین همّت درویشان و به برکت صحبت ایشان به قدر وسع در خاطر این درویش می آید که عقل با چندین شرف که دارد نه راه است بلکه چراغ راه است، و اول راه ادب طریقت است و خاصیت چراغ آن است که به وجود آن، راه از چاه بدانند و نیک از بد بشناسند و دشمن از دوست فرق کنند و چون آن دقایق را بدانست بر این برود که شخص اگرچه چراغ دارد تا نرود به مقصد نرسد.
کسی ره سوی گنج قارون نبرد
وگر برد ره باز بیرون نبرد
هیچ دانی که معنی کنتُ کنزاً مخفیاً فَاَحببت ان اُعرَف چیست؟ کنز عبارتی است از نعمت بی قیاس پنهانی، راه به سر آن نبرد جز پادشاه و تنی چند از خاصان او، و سنت پادشاه آن است که کسانی که بر کیفیت گنج وقوف دارند به تیغ بی دریغ، خون ایشان بریزد تا حدیث گنج پنهان ماند. همچنین پادشاه ازل و قدیم لم یزل حقیقت کنز مخفی ذات او کس نداند و باشد که تنی چند از خاصان او یعنی فقرا و ابدال که با کس ننشینند و در نظر کس نیایند. رب اَغبرَ لو اَقسم الله لابر همین که به سرّی از سایر بی چون وقوف یابند به شمشیر عقل خون ایشان را بریزد تا قصه گنج در افواه نیفتد.
کسی را در این بزم ساغر دهند
که داروی بیهوشی اش در دهند
تا سر مکنون حقیقت ذات بی چون نهفته بماند.
گر کسی وصف او ز من پرسد
بیدل از بی نشان چه گوید باز
عاشقان کشتگان معشوقند
برنیاید ز کشتگان آواز
پای درویشی توان بود که به گنجی فرو رود و بتوان بود که سرش در سر آن رود. از تو می پرسم که آلت معرفت چیست؟ جوابم دهی که عقل و قیاس و قوت و حواس، چه سود آنگه که قاصد مقصود در منزل اول بوی بهار و جد از دست به در می برد و عقل و ادراک و قیاس و حواس سرگردان می شود.
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو باز گشادی و در نطق ببستی
حیرت از آنجا خاست که مکاشفت بی وجد نمی شود، و وجد از ادراک مشغول می کند، سبب این است و موجب همین است که پختگان دم خامی زده اند و رسیدگان اقرار ناتمامی کرده و ملائکه ملأ اعلی به عجز از ادراک این معنی اعتراف نموده که ما عرفناک حق معرفتک. پایان بیابان معرفت که داند که روندۀ این راه را در هر قدمی قدحی بدهند و مستی تُنُک شرابِ ضعیف احتمال، در قدم اول به یک قدح مست و بیهوش می گرداند و طاقت شراب زلال محبت نمی آرند و به وجد از حضور غایب می گردند و در تیه حیرت می مانند و بیابان به پایان نمی رسانند.
در این ورطه کشتی فرو شد هزار
که پیدا نشد تخته ای بر کنار
امیرالمؤمنین ابوبکر صدیق رضی الله عنه نکو گفته است یا من عجز عَن مَعرِفَته کمال معرفة الصدّیقین معلوم شد که غایت معرفت هر کس مقام انقطاع اوست به وجد از ترقی
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کآن را که خبر شد خبری باز نیامد
نشان دریای آتشین از که می پرسی که بر کنار می سوزند. بیابان این ورطه از چه می پرسی که هیچ آفریده ای این معنی را مفهوم نکرده،
کسی را در این بزم ساغر دهند
که داروی بیهوشی اش در دهند
*
این ره نه به پای هر گدایی ست
در دست و زبان ما ثنایی ست
نی من کی ام و ثنا کدام است
لا اُحصی انبیا تمام است
*
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم
مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر
وز هرچه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم
*
آن نه رویی ست که من وصف جمالش دانم
این حدیث از دگری پرس که من حیرانم