شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت شمارهٔ ۹
سعدی
سعدی( باب سوم در فضیلت قناعت )
111

حکایت شمارهٔ ۹

جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید.
کسی گفت: فلان بازرگان نوشدارو دارد. اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد.
گویند آن بازرگان به بخل معروف بود.
گر به جای نانش اندر سفره بودی آفتاب
تا قیامت روز روشن کس ندیدی در جهان
جوانمرد گفت: اگر خواهم دارو دهد یا ندهد و گر دهد منفعت کند یا نکند، باری خواستن از او زهر کشنده است.
هر چه از دونان به منّت خواستی
در تن افزودیّ و از جان کاستی
و حکیمان گفته اند: آب حیات اگر فروشند فی المثل به آب روی دانا نخرد که مردن به علت به از زندگانی به مذلت.
اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
به از شیرینی از دست ترش روی