شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۵۴۲
سعدی
سعدی( غزلیات )
105

غزل ۵۴۲

آخر نگاهی باز کن وقتی که بر ما بگذری
یا کبر منعت می کند کز دوستان یاد آوری
هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن
هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری
صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین
یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری
ز ابروی زنگارین کمان گر پرده برداری عیان
تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری
بالای سرو بوستان رویی ندارد دلستان
خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری
تا نقش می بندد فلک کس را نبوده ست این نمک
ماهی ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری
تا دل به مهرت داده ام در بحر فکر افتاده ام
چون در نماز استاده ام گویی به محرابم دری
دیگر نمی دانم طریق از دست رفتم چون غریق
آنک دهانت چون عقیق از بس که خونم می خوری
گر رفته باشم زین جهان بازآیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری
از نعلش آتش می جهد نعلم در آتش می نهد
گر دیگری جان می دهد سعدی تو جان می پروری
هر کس که دعوی می کند کاو با تو انسی می کند
در عهد موسی می کند آواز گاو سامری