شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۵۲۱
سعدی
سعدی( غزلیات )
111

غزل ۵۲۱

سَلِ المَصانعَ رَکباً تَهیمُ فی الفَلَواتِ
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
شبم به روی تو روز است و دیده ها به تو روشن
و اِن هَجَرتَ سَواءٌ عَشیَّتی و غَداتی
اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم
مضی الزَمانُ و قلبی یقولُ اَنَّکَ آتی
من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم
اگر گلی به حقیقت عجین آب حیاتی
شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد
و قَد تُفَتَّشُ عَینُ الحیوةِ فی الظُّلُماتِ
فَکَم تُمَرِّرُ عَیشی و أنتَ حاملُ شهدٍ
جواب تلخ بدیع است از آن دهان نباتی
نه پنج روزهٔ عمر است عشق روی تو ما را
وَجَدتَ رائِحَةَ الوُدِّ اِن شَمَمتَ رُفاتی
وَصَفتُ کُلَّ مَلیحٍ کما یُحبُّ و یُرضی
محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی
اخافُ مِنکَ و اَرجوا و اَستَغیثُ و اَدنو
که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی
ز چشم دوست فتادم به کامهٔ دل دشمن
اَحبَّتی هَجَرونی کَما تَشاءُ عُداتی
فراقنامهٔ سعدی عجب که در تو نگیرد
و اِن شَکَوتُ اِلی الطَّیرِ نُحنَ فی الوُکَناتِ