شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۴۱
سعدی
سعدی( غزلیات )
105

غزل ۴۱

دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
بر آتش عشقت آب تدبیر
چندان که زدیم بازننشست
از روی تو سر نمی توان تافت
وز روی تو در نمی توان بست
از پیش تو راه رفتنم نیست
چون ماهی اوفتاده در شست
سودای لب شکردهانان
بس توبه صالحان که بشکست
ای سرو بلند بوستانی
در پیش درخت قامتت پست
بیچاره کسی که از تو ببرید
آسوده تنی که با تو پیوست
چشمت به کرشمه خون من ریخت
وز قتل خطا چه غم خورد مست
سعدی ز کمند خوبرویان
تا جان داری نمی توان جست
ور سر ننهی در آستانش
دیگر چه کنی دری دگر هست؟