شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۳۸۴
سعدی
سعدی( غزلیات )
110

غزل ۳۸۴

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم
نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
من از تو روی نخواهم به دیگری آورد
که زشت باشد هر روز قبله دگرم
بلای عشق تو بر من چنان اثر کرده ست
که پند عالم و عابد نمی کند اثرم
قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند
میان آن همه تشویش در تو می نگرم
به جان دوست که چون دوست در برم باشد
هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم
نشان پیکر خوبت نمی توانم داد
که در تأمل او خیره می شود بصرم
تو نیز اگر نشناسی مرا عجب نبود
که هر چه در نظر آید از آن ضعیفترم
به جان و سر که نگردانم از وصال تو روی
و گر هزار ملامت رسد به جان و سرم
مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی
خیال روی تو بر می کند به یک دگرم