شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۳۳۵
سعدی
سعدی( غزلیات )
105

غزل ۳۳۵

یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آن که می خواهد در آغوش
نداند دوش بر دوش حریفان
که تنها مانده چون خفت از غمش دوش
نکوگویان نصیحت می کنندم
ز من فریاد می آید که خاموش
ز بانگ رود و آوای سرودم
دگر جای نصیحت نیست در گوش
مرا گویند چشم از وی بپوشان
ورا گو برقعی بر خویشتن پوش
نشانی زان پری تا در خیال است
نیاید هرگز این دیوانه با هوش
نمی شاید گرفتن چشمه چشم
که دریای درون می آورد جوش
بیا تا هر چه هست از دست محبوب
بیاشامیم اگر زهر است اگر نوش
مرا در خاک راه دوست بگذار
برو گو دشمن اندر خون من کوش
نه یاری سست پیمان است سعدی
که در سختی کند یاری فراموش