شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۳۰۴
سعدی
سعدی( غزلیات )
153

غزل ۳۰۴

آن کیست که می رود به نخجیر
پای دل دوستان به زنجیر
همشیره جادوان بابل
همسایه لعبتان کشمیر
این است بهشت اگر شنیدی
کز دیدن آن جوان شود پیر
از عشق کمان دست و بازوش
افتاده خبر ندارد از تیر
نقاش که صورتش ببیند
از دست بیفکند تصاویر
ای سخت جفای سست پیوند
رفتی و چنین برفت تقدیر
کوته نظران ملامت از عشق
بی فایده می کنند و تحذیر
با جان من از جسد برآید
خونی که فروشده ست با شیر
گر جان طلبد حبیب عشاق
نه منع روا بود نه تأخیر
آن را که مراد دوست باید
گو ترک مراد خویشتن گیر
سعدی چو اسیر عشق ماندی
تدبیر تو چیست ترک تدبیر