شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
النوبة الثانیة
رشیدالدین میبدی
رشیدالدین میبدی( ۱۱۰- سورة النصر- المدنیة )
77

النوبة الثانیة

این سوره هفتاد و هفت حرف است، نوزده کلمه، سه آیت. جمله به مدینه فرو آمد. قومى گفتند: مکّى است، این سوره به مکّه فرو آمد. و درین سوره ناسخ و منسوخ نیست. و در خبرست از مصطفى (ص): «هر که این سوره برخواند، چنانست که با مصطفى (ص) روز فتح مکّه آنجا حاضر بوده و بثواب و کرامت آن جمع رسیده». قوله: إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ جمهور مفسّران بر آنند که: این فتح، فتح مکّه است. و شرح این قصّه بر قول محمد بن اسحاق بن یسار و بر قول علماء اصحاب اخبار آنست که: رسول خدا (ص) سال حدیبیه او را با قریش صلح افتاد، بشرط آنکه از قبائل عرب هر که خواهد در عهد و امان رسول خدا (ص) شود و هر که خواهد در عهد و عقد قریش شود. بنو خزاعه در عهد و امان رسول خدا شدند و بنو بکر در عهد قریش شدند. و پیش از مبعث مصطفى (ص) میان این دو قبیله عداوت بود، بسبب آنکه بنو خزاعه یکى را کشته بودند از بنى بکر و ایشان آن عداوت در دل گرفته بودند، و پیوسته آن خصومت و کینه در دل داشته. چون آن صلح افتاد. رسول (ص) به مدینه باز شد و مکّیان سلاح بنهادند و ایمن شدند. چون سالى بر آمد، بنو بکر از مکّیان یارى خواستند و بر بنى خزاعه افتادند و خلقى را بکشتند و باقى بهزیمت شدند. جبرئیل (ع) از پیغام حقّ جلّ جلاله آمد و رسول (ص) را خبر داد که ایشان نقض عهد کردند، اکنون بسیج راه کن، به مکّه رو، که وقت فتح آمد. و بنو خزاعه نفیر نامه برسول (ص) فرستادند، و رسول خود خبر داشت. قریش چون بدانستند که رسول خدا (ص) از آن حال خبر یافت، بترسیدند و رعبى عظیم در دل ایشان افتاد. گفتند: نباید که رسول ایشان را یارى دهد و بر ما چیره شوند. بو سفیان را فرا راه کردند تا به مدینه شود و از رسول خدا (ص) عذر خواهد. جبرئیل (ع) آمد و رسول را خبر داد از آمدن بو سفیان. و رسول یاران را گفت که: بو سفیان بعذر همى آید و من قبول نخواهم کرد. بو سفیان چون به مدینه رسید، نخست بدر خانه فاطمه علیها السّلام شد و قصّه خود بگفت. فاطمه (ع) گفت: این کار بزرگتر از آنست که حدیث زنان در آن گنجد! پس بنزدیک رسول (ص) شد، و رسول (ص) بیش از آن نگفت که: مکّیان عهد بشکستند! و نیز جواب سخنان وى نداد تا بو سفیان نومید برخاست و بنزدیک امّ حبیبه دختر خویش شد که عیال رسول بود. و آن روز نوبت رسول آنجا بود. نطعى از ادیم عکاظى باز کرده که رسول (ص) بر آنجا نشستى. بو سفیان خواست که بر آنجا نشیند، امّ حبیبه بنگذاشت گفت: این جامه رسول (ص) و جاى رسول (ص) است، کافر را با نجاست کفر نرسد و نسزد که بر جامه و جاى رسول (ص) نشیند! بو سفیان غمگین و نومید باز گشت و قصد مکّه کرد. پس رسول (ص) مهاجر و انصار را جمع کرد و گفت: اسباب راه را بسازید که بسفر مى‏باید شد. یاران را دشخوار آمد که سفر روم مى‏پنداشتند، از آنکه خبر روم آمده بود. و رسول (ص) حدیث مکّه پنهان داشت تا آن ساعت که فرا راه بود. بیرون آمد با ده هزار سوار پیاده و سوى مکّه رفت و فرمود که: سر راهها فرو گیرید تا پیش از ما کسى بایشان نرسد. زنى بود نام وى ساره مغنیّه بود. و نیز در میان لشگر جامه‏شویى کردى، ملطّفه‏اى ستد از حاطب بن ابى بلتعه به مکّه. و قصّه این زن و این ملطّفه در ابتداء سورة الممتحنة بیان کرده شد. پس رسول خدا (ص) با لشگر اسلام رفتند تا بغطفان رسیدند. و اهل مکّه را از ایشان خبر نه، امّا همى‏ترسیدند و بو سفیان را گفتند: هیچ خبر از محمد (ص) نمى‏رسد و ما را دل مشغولست؟ یکى را بفرست تا خبر باز آرد. بو سفیان گفت: این کار منست. من خود بروم و حقیقت این حال باز دانم. بو سفیان با حکیم بن حزام برفتند براه مدینه تا بغطفان رسیدند بشب و همه کوه و دشت و صحرا روشنایى دیدند از چراغها و آتشها که افروخته بودند. بو سفیان تعجّب همى‏کرد که این مگر نه محمد (ص) است که او را چندین سپاه و حشم نباشد! و عباس بن عبد المطّلب آن شب از لشگرگاه بیرون آمده بود، و تجسّس اخبار همى‏کرد. بو سفیان بر وى رسید، و میان عباس و بو سفیان دوستى بود از قدیم، باز گفت: اى با سفیان تو اینجا چگونه افتادى؟ باین وقت اگر عمر ترا دریابد ترا هلاک کند! آن گه او را بر مرکوب خود نشاند و ردیف خویش ساخت. عمر همان ساعت بیرون آمده بود، چون بو سفیان را دید تیغ برکشید و قصد قتل وى کرد. عباس گفت: اى عمر او در امان منست! پس عمر رفت تا رسول (ص) را خبر کند. عباس نیز بشتافت تا هر دو بهم بدر خیمه رسول (ص) رسیدند. عمر گفت: یا رسول اللَّه هذا ابو سفیان عدوّ اللَّه قد امکن اللَّه منه بغیر عهد و لا عقد فدعنى اضرب عنقه! عباس گفت: یا رسول اللَّه انّى قد اجرته! پس رسول خدا (ص) او را امان داد و قصد عمر از وى باز داشت. و او را به عباس سپرد، گفت: «امشب تو او را بخیمه خویش بر». عباس او را بخیمه خویش برد. دیگر روز بامداد بحضرت رسول (ص) آمد. رسول گفت: «ویحک یا با سفیان ا لم یأن لک ان تعلم ان لا اله الّا اللَّه و انّى رسول اللَّه»؟
بو سفیان گفت: بابى انت و امّى ما اوصلک و احلمک و اکرمک و اللَّه لقد ظننت ان لو کان مع اللَّه اله غیره لقد اغنى شیئا. مادر و پدر من فداى تو باد اى محمد چه حلیم و کریم که تویى و چه بردبار و بزرگوار و کریم طبع و خوش خوى که تویى اى محمد. و اللَّه که ظنّ من چنانست که اگر با اللَّه خدایى دیگر بودى ازو کارى بگشادى و ما را بکار آمدى! رسول (ص) گفت: «یا با سفیان نمى‏دانى که من رسول خداام»؟ بو سفیان گفت: چیزى از این معنى در دل من مى‏بود. عباس گفت: ویحک یا با سفیان اسلم و اشهد ان لا اله الّا اللَّه و انّ محمدا رسول اللَّه قبل ان یضرب عنقک. بو سفیان چون این سخن از عباس بشنید، کلمه شهادت بگفت و مسلمان گشت. عباس گفت: یا رسول اللَّه این بو سفیان مردى بزرگ منش است. و تفاخر دوست دارد. با وى کرامتى کن. برو نواختى نه. رسول (ص) فرمود: «من دخل دار ابى سفیان فهو آمن و من دخل المسجد فهو آمن و من اغلق علیه بابه فهو آمن».
بو سفیان خواست که از پیش برود به مکّه. رسول (ص) عباس را گفت.
«احبسه بمصیق الوادى حتّى یمرّ علیه جنود اللَّه فیراها».
او را بر رهگذر لشگر اسلام بدار تا همه را ببیند عباس او را بر ممرّ لشگر اسلام بداشت. فوج فوج، جوق جوق، کردوس کردوس بر وى همى‏گذشتند و عباس وى را همى‏گفت که: ایشان که‏اند و از کدام قبیله‏اند.
و هر قوم که همى گذشتند فرا عباس میگفت: أ فیهم ابن اخیک؟ تا آن گه که وفدى عظیم درآمد از مهاجر و انصار. و رسول (ص) در میان ایشان چون ماه در میان ستارگان بو سفیان گفت: بزرگ ملکى شد این برادر زاده تو! عباس گفت: ویحک یا با سفیان این نه ملک است که این نبوّت است و او ملک نیست که او پیغامبر خداى است. و رسول (ص) بر ناقه‏اى نشسته، پشت مبارک خویش دو تاه کرده و زنخ بر پیش پالان نهاده همى‏گفت: «انّا عبده لا اله الّا هو وحده، صدق وعده و نصر عبده و اعزّ جنده و هزم الاحزاب وحده».
پس بو سفیان از پیش برفت و در مکّه شد. و گفت: محمد آمد با سپاهى عظیم که کس طاقت آن ندارد. مردمان همى‏گریختند، بعضى بکوه همى‏شدند، بعضى در مسجد، بعضى در سراى بو سفیان تا سراى وى پر شد و بعضى همى آمدند و دست بر در سراى وى مى‏نهادند. آن گه یک ساعت از روز قتل کردند، و فی الخبر الصّحیح قال النّبی (ص) یوم فتح مکّة: «انّ هذا البلد حرّمه اللَّه یوم خلق السّماوات و الارض فهو حرام بحرمة اللَّه الى یوم القیامة و انّه لن یحلّ القتال فیه لاحد قبلى و لم یحلّ لى الّا ساعة من نهار فهو حرام بحرمة اللَّه الى یوم القیامة».
پس یک ساعت مردمان خزاعه را دستورى داد بقتل، آن گه نهى کرد، گفت: «لا تقتلوا احدا الّا من قاتلکم»، و جمعى مشرکان آن روز با هم افتادند، قریب چهار هزار مرد، پیشرو و سرخیل ایشان عکرمة بن ابى جهل بود و مقیس بن ضبابة و سهیل بن عمرو و صفوان بن امیّة، یک زمان با خالد ولید و سپاه اسلام جنگ کردند، آخر بهزیمت شدند و در مکّه بجز آن یک زمان قتال نرفت. و و رسول خدا (ص) تنى چند را نامزد کرد که ایشان را بکشید اگر دریابید. پس قومى را از ایشان دریافتند و کشتند و قومى را در نیافتند و بآخر مسلمان شدند.
پس رسول خدا (ص) در مسجد شد و طواف کرد و در خانه کعبه باز کرد و بفرمود تا بتان را جمله بیرون انداختند و بشکستند و هبل را که بت مهین بود بآستانه در بیفکندند.
بر گذرگاه مردم، تا هر کسى قدم برو مى‏نهد و حقارت و خوارى وى پیدا میشود. آن گه رسول (ص) بلال را فرمود تا بر بام کعبه بانگ نماز گفت و مسلمانان در مسجد آمدند و رسول (ص) دست در حلقه آویخت و گفت: «لا اله الّا اللَّه وحده، الحمد للَّه وحده، صدق وعده و نصر جنده و حزم الاحزاب وحده».
مردمان همى آمدند گروه گروه در دین اسلام، چنانک ربّ العزّة گفت: وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً. و گفته‏اند: رسول خدا (ص) حلقه در کعبه بگرفت و روى با قوم کرد، گفت: «ما ذا اقول و ما تقولون»؟
سهیل ابن عمرو برخاست، گفت: چگویم یا رسول اللَّه؟ اگر گویم اصیلى، اصیلى اگر گویم کریمى، از تو کریم‏تر و حلیم‏تر کس نیست! لیکن وحشتى افتاد میان تو و قوم تو و بآن وحشت بغربت افتادى، آخر عزیز و مکرّم بمیان قوم خود باز آمدى اگر نزدیک اجانب عزیز و مکرّم بودى نزدیک اقارب عزیزتر و مکرّم‏تر باشى. تو آن کن که سزاى طبع کریم و خلق عظیم تو است. رسول (ص) گفت: «من امروز آن میگویم با شما که برادرم یوسف (ع) گفت با برادران خویش: لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ. قال محمد بن اسحاق: کان جمیع من شهد فتح مکّة من المسلمین عشرة آلاف. و کان فتح مکّة لعشر لیال بقین من رمضان سنة ثمان و اقام رسول اللَّه (ص) بمکّة بعد فتحها خمس عشرة لیلة، یقصر الصّلاة ثمّ خرج الى هوازن و ثقیف و قد نزلوا حنینا. قوله: إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ قال ابن عباس: لمّا اقبل رسول اللَّه (ص) من غزوة حنین، انزلت هذه السّورة علیه و قیل: جاءه نصر اللَّه حین هاجر و آواه الانصار و توجّهت الیه القبائل و کاتبته ملوک الارض و فتحت علیه مکّة و شرعت له الشّرائع و احکمت له الاحکام و عقد الالویة و جنّد الجنود و خطب بمنا و عرفات و کسرت الاصنام و خاضت خیل الاسلام البحار، و ضرب على اهل الکتاب الجزیة و خافه ملک الروم.
وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً کان فیما قبل یصدّقه الرّجل و تصدّقه المرأة على خوف من النّاس و یقاسى من الاذى بلاء عظیما، فلمّا دنا اجله تقصّف علیه النّاس فکانت القبیلة تأتیه باسرها یصدّقونه و یجاهدون معه و یبلغون عنه حتّى اتیه اهل الیمن بقبائلها و مخالیفها فسرّ بهم سرورا عظیما. و قال: «اتیکم اهل الیمن ارقّ النّاس افئدة الایمان یمان و الحکمة یمانیة».
و قال الحسن لمّا فتح اللَّه عزّ و جلّ على رسوله مکّة، قالت العرب بعضهم لبعض: ایّها القوم لا یدان لکم بهؤلاء فجعلوا یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً. و روى انّ النّبی (ص) قال: «انّ النّاس دخلوا فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً و سیخرجون منه «افواجا». قوله: فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ اى صلّ للَّه شکرا على نعمه علیک. و قیل: سبح بحمد اللَّه لا یحمد غیره.
قالت عائشة: کان رسول اللَّه (ص) فی آخر عمره یکثر فی رکوعه و سجوده: «سبحانک اللّهم و بحمدک اللّهم اغفر لى و تب علىّ» یتاول هذه الآیة.
و فی روایة: «سبحانک اللّهم و بحمدک استغفرک و اتوب الیک».
قال اهل اللّغة: معنى الواو فی قوله: «و بحمدک» اى سبّحتک. اللّهمّ بجمیع آلائک و بحمدک سبّحتک. و قیل: لمّا نزلت هذه السّورة، قال رسول اللَّه (ص): «قد نعیت الىّ نفسى».
قال الحسن: اعلم انّه قد اقترب اجله و امر بالتّسبیح و التّوبة لیختم له بالزّیادة فی العمل الصّالح. و عن ام سلمة قالت: کان رسول اللَّه (ص) بآخره لا یقوم و لا یقعد و لا یجی‏ء و لا یذهب الّا قال: «سبحان اللَّه و بحمده استغفر اللَّه و اتوب الیه» . فقلنا: یا رسول اللَّه: مالک لا تقوم و لا تقعد و لا تجى‏ء و لا تذهب الّا قلت: «سبحان اللَّه و استغفر اللَّه و اتوب الیه»؟ قال: «فانّى امرت بها» ثمّ قرا: إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ حتّى ختمها.
و قال مقاتل: لمّا نزلت هذه السّورة قراها رسول اللَّه (ص) على اصحابه و فیهم ابو بکر و عمر و سعد بن ابى وقّاص، ففرحوا و استبشروا و سمعها العباس فبکى! فقال له رسول اللَّه (ص): «ما یبکیک یا عمّ»؟ قال: نعیت الیک نفسک. قال: «انّه لکما تقول». فعاش النّبی (ص) بعدها سنتین ما رأى فیهما ضاحکا مستبشرا. و هذه السّورة تسمّى سورة «التّودیع».