شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
النوبة الثالثة
رشیدالدین میبدی
رشیدالدین میبدی( ۸۹- سورة الفجر- مکیة )
70

النوبة الثالثة

قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه کلمة منیعة لیس یسموا الى فهمها کلّ خاطر، فخاطر غیر عاطر عن علم حقیقته متقاصر، کلمة عزیزة من ذکرها عزّ لسانه و من صحبها اهتزّ جنانه. قدر بِسْمِ اللَّهِ کسى داند که دلى صافى دارد، و در دل یادگار الهى دارد، ساحت سینه از لوث غفلت پاک دارد، نظر اللَّه پیش چشم خویش دارد، خلوت «وَ هُوَ مَعَکُمْ» نقش نگین یقین خود گرداند، عین بیدارى و هشیارى شود، تا چون نام او گوید، طنطنه حروف بسمعها میرسد و غلغله عشق بجانها مى‏بود. قوله تعالى: وَ الْفَجْرِ جلیل و جبّار خداوند کردگار، سوگند یاد میکند بمصنوعات و افعال خود، و او را جلّ جلاله رسد، و از خداوندى وى سزد که اگر خواهد سوگند بذات خود یاد کند چنان که: فَوَ رَبِّکَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ. و اگر خواهد بصفات خود یاد کند، کقوله: ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِیدِ ص وَ الْقُرْآنِ ذِی الذِّکْرِ. و اگر خواهد بافعال خود یاد کند، کقوله: وَ الْفَجْرِ وَ لَیالٍ عَشْرٍ این را تفسیرهاست از اقوال مفسّران میگوید: ببام محرّم که اوّل سالست، ببام ذى الحجّه که ماه حجّ و زیارتست، ببام روز آدینه که حجّ درویشانست، ببام همه‏ روز در همه سال که وقت مناجات دوستانست و ساعت خلوت عارفانست ببام دل دوستان که محلّ نظر خداوند جهانست، بروشنایى صبح معرفت که آسایش مؤمنانست و و راحت ایشان از آنست.
وَ لَیالٍ عَشْرٍ بشبهاى دهه ذى الحجّه که روز عرفه در آنست، بشبهاى دهه محرّم که عاشورا آخر آنست، بشبهاى دهه آخر رمضان که شب قدر تعبیه آنست، بشبهاى دهه نیمه شعبان که شب برات با آنست، بشبهاى دهه موسى که: وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ بیان آنست و مناجات موسى با حق حاصل آنست.
وَ الشَّفْعِ بجمله خلق عالم که همه جفت آفرید دوان دوان قرین یکدیگر یا ضدّ یکدیگر، چنان که نرینه و مادینه، روز و شب، نور و ظلمت، آسمان و زمین، برّ و بحر، شمس و قمر، جنّ و انس، طاعت و معصیت، سعادت و شقاوت، عزّ و ذلّ، قدرت و عجز، قوّت و ضعف، علم و جهل، حیات و ممات، صفات خلق چنین آفرید با ضدّ آفرید، و جفت یکدیگر آفرید، تا بصفات آفریدگار نماند که عزّش بى‏ذلّ است، و قدرت بى عجز، و قوّت بى‏ضعف، و علم بى‏جهل، و حیات بى‏موت، و بقا بى‏فنا. پس او «وتر» است یکتا و یگانه. دیگر همه شفع‏اند جفت یکدیگر ساخته. قومى علماء گفتند: «شفع» کوه صفا است و کوه مروه، و «وتر» خانه کعبه «شفع» مسجد حرام است و مسجد مدینه، و «وتر» مسجد اقصى. «شفع» روز و شب است جفت یکدیگر، «وتر» روز قیامت است که آن را شب نیست. «شفع» نفس و روح است، امروز قرین یکدیگر، «وتر» روح باشد فردا که از قالب جدا شود. «شفع» ارادت است و نیّت، «وتر» همّت است غریب و بیکس. «شفع» زاهد است و عابد قرین یکدیگر، «وتر» مرید است، مرید تنها رود بى‏قرین و بى‏خدین:
فرید عن الخلّان فی کلّ بلدة
اذا عظم المطلوب قلّ المساعد
خلیل صلوات اللَّه علیه دعوى مریدى کرد، گفت: «و اعتزلکم و ما تدعون من دون اللَّه و ادعوا ربّى فانّهم عدوّ لى الّا ربّ العالمین «إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ» الآیة... هر کجا در عالم قرینه‏اى بود، یا پیوندى، از همه بیزار شد، آواز برآورد که: «إِنِّی ذاهِبٌ إِلى‏ رَبِّی سَیَهْدِینِ» بقیّتى با وى بماند و ندانست که: المکاتب عبد ما بقى علیه درهم.
گوشه دل وى بفرزند مشغول شد ندا آمد که: «قرّبه لى قربانا» اى ابراهیم اگر دعوى مریدى میکنى، مرید باید که «وتر» بود قرینه ندارد، تنها بود، تنها رود این فرزند قرینه تو است، او را از دل برون کن بقربان ده تا مریدى صادق باشى. و گفته‏اند: نشان صدق ارادت آنست که از پیش خویش برخیزد، بود خود نابود انگارد، چنان که آن پیر طریقت گفت: الهى بود من بر من تاوان است، تو یک بار بود خود بر من تابان الهى معصیت من بر من گرانست، تو رود جود خود بر من باران الهى جرم من زیر حلم تو پنهانست، تو پرده عفو خود بر من گستران. و گفته‏اند: ارادت مرید خواست ویست و در راه بردن، و خواست مرد از خاست وى خیزد، و خاست او از شناخت خیزد، تا نشناسد نخیزد و تا نخیزد نخواهد، و تا نخواهد نجوید. این همه منازل عبودیّت‏اند و مراحل عبادت. مرید چون این منازل باز برد. مطلوب او جمله طالب او گردد، از غیب این ندا بجان وى رسد که: یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى‏ رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً سیصد و شصت نظر از ملکوت قدس میآید و با هر نظرى این تقاضا میرود که: «ارجعى» هنوز گاه آن نیامد که باز آیى و با ما بسازى؟ وقت نیامد که ما را باشى؟:
اى باز هوا گرفته باز آى و مرو
کز رشته تو سرى در انگشت منست.
و زینها که چون آیى از راه دنیا نیایى که قدمت بوحل فرو شود، و از راه نفس نیایى که بما نرسى. بر درگاه ما دل را بارست نیز هیچیز دیگر را راه نیست و بار نیست.
بزرگى را پرسیدند که: راه حقّ چونست؟ گفت: قدم در قدم نیست، امّا دل در دل است و جان در جان. بجان رو تا بدرگاه رسى، بدل رو تا بپیشگاه آیى:
خون صدّیقان بپالودند و زان ره ساختند
جز بجان رفتن درین ره یک قدم را بار نیست.
یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ خوشا روزى را که این قفس بشکنند و این مرغ باز داشته را باز خوانند و این رسم و آیین خاکیان از راه مقرّبان بردارند، شیطان پوشیده در صورت آدمیّت بیرون شود و جوهر ملک چهره جمال بنماید و دشمن از دوست جدا شود. عزیزا گمان مبر که عزرائیل را فرستند تا ترا بگرداند از آنچه تو در آنى. او غشاوت انسانیّت از روى دل برکشد و بداغ نگاه کند، اگر نشان معرفت در آن داغ بندگى بیند بحرمت باز گردد و گوید: مرا درین معدن تصرّف نیست که بضاعت حقّ است، و گوید: یا ربّ العزّة مرا زهره آن نیست که در آن تصرّف کنم. این مرد از آن جمله باشد که قرآن مجید خبر مى‏دهد که: اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها. عزیزا نگر تا از آن جمله نباشى که عزرائیل را ننگ آید از جان ستدن تو، لا بل از آن قوم باشى که عزرائیل را یاراى آن نباشد که بحضرت جان تو در شود.
بزرگى را پرسیدند که: جانها درین راه حق بوقت نزع چون بود؟ گفت: چون صیدها در دام آویخته و صیّاد با کارد کشیده، بر سر وى رسیده! گفتند: چون بحقّ رسد چون بود؟ گفت: چون صید از فتراک در آویخته! اى درویش اگر روزى صید دام وى شوى و کشته راه وى گردى، بعزّت عزیز که جز بر کنگره عرش مجیدت نبندد «من احبّنى قتلته و من قتلته فانادیته»:
دیدى ملکى که دست درویش گرفت
آن گه بنواخت در بر خویش گرفت‏
آن گه بولى و صاحب جیش گرفت
آن گاه بکشت و کشته را پیش گرفت؟!