138
تشنهٔ درد
نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم
و گر پرسی چه می خواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم
نمی خواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم
چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه می ریزد
من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم
ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها
به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم
چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری
تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم
به سودای محالم ساغر می خنده خواهد زد
اگر پیمانهٔ عیشی در این ماتم سرا خواهم
نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری
رهی خاکستر خود را هم آغوش صبا خواهم