شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شکنج روح
پروین اعتصامی
پروین اعتصامی( مثنویات، تمثیلات و مقطعات )
77

شکنج روح

بزندان تاریک، در بند سخت
بخود گفت زندانی تیره بخت
که شب گشت و راه نظر بسته شد
برویم دگر باره، در بسته شد
زمین سنگ، در سنگ، دیوار سنگ
فضا و دل و فرصت و کار، تنگ
سرانجام کردار بد، نیک نیست
جز این سهمگین جای تاریک نیست
چنین است فرجام خون ریختن
رسد فتنه، از فتنه انگیختن
در آن لحظه، دیگر نمیدید چشم
بجز خون نبودی به چشمم، ز خشم
نبخشودم، از من چو زنهار خواست
نبخشاید ار چرخ بر من، رواست
پشیمانم از کرده، اما چه سود
چو آتش برافروختم، داد دود
اگر دیده لختی گراید بخواب
گهی دار بینم، زمانی طناب
شب، این وحشت و درد و کابوس و رنج
سحرگاه، آن آتش و آن شکنج
چرا خیرگی با جهان میکنم
حدیث عیان را نهان میکنم
نخستین دم، از کردهٔ پست من
خبر داد، خونین شده دست من
مرا بازگشت، اول کار مشت
همی گفت هر قطرهٔ خون، که کشت
من آن تیغ آلوده، کردم بخاک
پدیدار کردش خداوند پاک
نهفتم من و ایزدش باز یافت
چو من بافتم دام، او نیز بافت
همانا که ما را در آن تنگنای
در آن لحظه میدید چشم خدای
نه بر خیره، گردون تباهی کند
سیاهی چو بیند، سیاهی کند
کسانی که بر ما گواهی دهند
سزای تباهی، تباهی دهند
پی کیفر روزگارم برند
بدین پای، تا پای دارم برند
ببندند این چشم بی باک را
که آلوده کرد این دل پاک را
بدین دست، دژخیم پیشم کشد
بنزدیکی دست خویشم کشد
بدست از قفا، دست بندم زنند
کشند و بجائی بلندم زنند
بدانم، در آن جایگاه بلند
که بیند گزند، آنکه خواهد گزند
بجز پستی، از آن بلندی نزاد
کسی را چنین سربلندی مباد
بد من که اکنون شریک من است
پس از مرگ هم، مرده ریگ من است
بهر جا نهم پا، درین تیره جای
فتاده است آن کشته ام پیش پای
ز وحشت بگردانم ار سر دمی
ز دنبالم آهسته آید همی
شبی، آن تن بی روان جان گرفت
مرا ناگهان از گریبان گرفت
چو دیدم، بلرزیدم از دیدنش
عیان بود آن زخم بر گردنش
نشستم بهر سوی، با من نشست
اشارت همی کرد با چشم و دست
چو راه اوفتادم، براه افتاد
چو باز ایستادم، بجای ایستاد
در بسته را از کجا کرد باز
چو رفت، از کجا باز گردید باز
سرانجام این کار دشوار چیست
درین تیرگی، با منش کار چیست
نگاهش، هزارم سخن گفت دوش
دل آگاه شد، گر چه نشنید گوش
شبی گفت آهسته در گوش من
که چو من، ترا نیز باید کفن
چنین است فرجام بد کارها
چو خاری بکاری، دمد خارها
چنین است مرد سیاه اندرون
خطایش ره و ظلمتش رهنمون
رفیقی چو کردار بد، پست نیست
که جز در بدی، با تو همدست نیست
چنین است مزدوری نفس دون
بریزند خونت، بریزی چو خون
مرو زین ره سخت با پای سست
مکش چونکه خونرا به جز خون نشست