شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
باب نوزدهم: اندر چوگان زدن
عنصرالمعالی
عنصرالمعالی( قابوس نامه )
116

باب نوزدهم: اندر چوگان زدن

بدان ای پسر که اگر نشاط چوگان زدن کنی مادام عادت مکن، که بسیار کس را از چوگان زدن بلا برسیده است.
حکایت: چنین گویند که عمرو لیث بیک چشم نابینا بود، چون امیر خراسان شد، روزی بمیدان رفت که گوی زند، او را سفه سالاری بود ازهرخر نام، این ازهرخر بیآمد و عنان او را بگرفت و گفت: نگذارم که تو گوی زنی و چوگان بازی. عمرو لیث گفت چونست که شما گوی زنیت و روا داریت و چون من چوگان زنم روا نداری؟ ازهر گفت: از بهر آنک ما را دو چشم است، اگر گوی در چشم ما افتد بیک چشم کور شویم و یک چشم بماند که بدو جهان روشن بوینیم و تو یک چشم داری، اگر اتفاق بد را یک گوی بدان چشم افتد امیری خراسان را بدرود باید کرد. عمرو لیث گفت: با این همه خری راست گفتی، پذیرفتم که تا من زنده باشم گوی نزنم.
اما اگر در سالی دو بار نشاط چوگان باختن کنی روا دارم، ولکن سواری کردن بسیار نباید که مخاطره است صدمه را، سوار هشت بیش نباید: تو بر سر یک میدان ببای و یکی بآخر میدان و شش در میان میدان گوی میزنند، هر گاه که گوی بسوی تو آید گوی را باز زن و اسب بتقریب همی ران؛ اما اندر کر و فر مباش، تا از صدمه ایمن باشی و مقصود تو نیز بحاصل آمده باشد. اینست طریق چوگان زدن محتشمان، و بالله توفیق.