شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت
اوحدی
اوحدی( منطق العشاق )
104

حکایت

کسی فرهاد را گفتا: کزین سنگ
رها کن دست، گفتش با دل تنگ:
ز سنگ بیستون سر چون توان تافت؟
که شیرین را درین تلخی توان یافت
نظر می کن بنقش دوستان ژرف
ولیکن دور دار انگشت از حرف
چو اندر دوستی کار تو زرقست
نگویی: از تو تا دشمن چه فرقست؟
چه تلخی ها که مهجوران کشیدند!
ز شیرینان به جز تلخی ندیدند
گل بی خار ازین منزل، که بینی
که چیدست؟ ای برادر، تا تو چینی؟
مراد دل به انبازیست این جا
مپندار این چنین بازیست این جا