شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۷۱۱
اوحدی
اوحدی( غزلیات )
35

غزل شمارهٔ ۷۱۱

آنکه میخواست مرا بیدل و بی یار شده
زود بینم چو خودش عاشق و غمخوار شده
اثری هم بکند زود یقین، می دانم
گریه های شب این دیدهٔ بیدار شده
مددی نیست که دیگر به منش باز آرد
آن ز پیش من دل خسته به آزار شده
ای رفیقان سفر، گر سر رفتن دارید
همتی با من محبوس گرفتار شده
جان فدا کرده و چون باد هوا گشته سبک
دل به غم داده و چون خاک زمین خوار شده
از غم آن تن همچون سمن و روی چو گل
گل گیتی همه در دیدهٔ من خار شده
خرقه پوشیدنم از عشق چرا دارد باز؟
من بسوزانمش این خرقهٔ زنار شده
نظری بر من و بر درد من و زاری من
ای به هجران تو من زارتر از زار شده
کار عشق تو بلاییست نبینی آخر؟
اوحدی را چو من اندر سر این کار شده