شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۴۸
اوحدی
اوحدی( غزلیات )
50

غزل شمارهٔ ۱۴۸

زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت
هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت
بر بوی باد زلف تو شب روز می کنم
دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت
روزی اگر ز زلف تو بندی گشوده ام
بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت
گفتی که: بامداد مراد تو می دهم
زان روز می شمارم و صد بامداد رفت
دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد
جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت
ظلمی که از غم تو گذشتت بر سرم
رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت
گر اوحدی ز دست برفت ای، پسر، چه باک؟
اندر زمانه هر که ز مادر بزاد رفت