شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۲۶ - آمدن جوان نصرانی بقتل آنحضرت
نیر تبریزی
نیر تبریزی( آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی) )
114

بخش ۲۶ - آمدن جوان نصرانی بقتل آنحضرت

کرد پور سعد ترسائی جوان
بهر قتل آن امیر دین روان
شد چو نزدیک آنجوانبخت صبیح
دیدکاندر مهد خون خفته مسیح
در شگفتی ماند از آن سرّ عجاب
کاین به بیداریست یارب یا بخواب
رستخیز است این که از چرخ برین
آمده روح الله اینک بر زمین
یا که روح القدس اعظم جلوه گر
گشته بر مریم بتمثال بشر
یا بود این کشته یحیی کش ز طشت
خون روان گردیده بر دامان دشت
یا درخت موسی است این شعله ور
کایدش صوت انا الله از گلو
او همه بر روی شه غرق نگاه
کش ندا آمد بگوش جان ز شاه
کاندرا که خوش بهنجار آمدی
گر چه با تمثال و زنار آمدی
بشکن این تمثال و این زنار را
چند در آئینه جوئی یار را
دارد اینک در حریم کعبه سیر
آنچه در آئینه میجستی بدیر
گر فشانم دست عیسی آفرین
صد مسیحا ریزدم از آستین
تو ز سرّ وحدت اندر پردۀ
زنده یکروح است باقی مردۀ
شد فراموشت مگر آنخوب دوش
که بگفتت عیسی مریم بگوش
چون شود فردا نسازی زینهار
هین مرا نزد محمد شرمسار
گفت شاها کیستی بر گوی فاش
تا بسویم گرد شمعت چونفراش
نک تو عیسی من حواری تو ام
جان بکف از بهر یاری توام
تو چنین که پاک و روحا نیستی
گر مسیحا نیستی پس کیستی
گفت من مصباح نور سرمدم
زادۀ حیدر سلیل احمدم
در نوامیس نصاری و یهود
نام جدم فرفلیط و مود و مود
ایلیا و شنطیا باب من است
نام من هوشین شقیقم هاشن است
خورده پیش از هستی چار اسطقس
آب حیوان از لبم روح القدس
از دم من گفت عیسی در جواب
انی عبدالله آثانی الکتاب
من بدیهیم ربوبیت شهم
عیسی عبد و من ابو عبداللهم
غسل عیسی گر زنهر اردن است
غسل تعمید من از خون من است
او زدار ار شد بچارم آسمان
من بمعراج سنان دارم مکان
من فرستادم بدو انجیل را
تا شود هادی بنی اسریل را
گر نبودی حکم تسلیم قضا
کشتگانرا تنک بودی این فضا
گر نبودی عهد سلطان الست
بدیکی باقی و هالک هر چه هست
زین حدیث طرفه آن فرخ نژاد
بیمحابا سر بپای شه نهاد
کرد روح الله اعظم دیده ور
مرغ عیسی را باعجاز نظر
ننگ تثلیث از رخ ناموس شست
بر یکی پیوست از باقی کسست
عشق در بتخانه طرح کعبه ریخت
دست غیرت رشتۀ مریم کسیخت
زد به آب توبه شکل دار را
کرد سیحه رشتۀ زنار را
گفت کایشاهنشه اقلیم عشق
ایسزای افسر و دیهیم عشق
از چه باشد پیکرت در خون غریق
گفت معشوق اینچنین خواهد عتیق
گفت جسمت پر ز پیکان از چه روست
گفت پرهای پریدن سوی اوست
گفت با این سطوت شیر اوژنت
در شگفتم زینهمه زخم تنت
گفت این زخمان بیرون از شمار
چشم خوبناریست اندر هجر یار
شد چو آن ترسا جوان آگه زراز
لب به تهلیل شهادت کرد باز
کرد شاهش از شراب عشق مست
شد بسوی حربگه خنجر بدست
راد مردی داد و جان بدرود کرد
روح عیسی را زخود خوشنود کرد