شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
درخت ها و من
نادر نادرپور
نادر نادرپور( زمین و زمان )
94

درخت ها و من

آن آتش شبانه که ابلیس بر فروخت
زان پیشتر که شعله فرستد به آسمان
شهر فرشتگان زمین را فراگرفت
ابلیس بار دیگر باغ بهشت را
با آتش گناهش تسخیر کرده بود
او ، در شبی سیاه ، به یک جنبش قلم
بر نقشه ی طبیعی جغرافیای خاک
اقلیم خشم و خون را تصویر کرده بود
او ، در مسیر باد ، هزاران جرقه را
از آسمان سرخ
همراه دوده ایی چون برف قیرگون
سوی زمین تیره سرازیر کرده بود
او ، با جرقه های حری شبانه اش
نسل ستاره را
مانند پشه های درخشان فسفرین
در آبگیر دریا ، تکثیر کرده بود
در آن شب شگفت
برگرد من ، گروه عظیم درخت ها
از هول سوختن
اندیشه ی فرار به سر داشتند و ، پای
در انقیاد خاک
وز باد آتشین که سر آسیمه می گذشت
بر پیکر برهنه ی خود : لرزه ی هلاک
من بیخبر ز خویش در آن ازدحام سبز
از آتش درونی خود می گداختم
زیرا که رنج ماندن و میل گریز را
مانند هر درخت
بیش از تمام آدمیان می شناختم
در من حریقی خاطره ای شعله می کشید
وز لابلای دود پریشان سالیان
می دیدم آن گذشته ی آتش گرفته را
می دیدم آن طلوع جنون را در آسمان
وان خاکیان غافل در خواب رفته را
در آن شب شگفت
من از اشاره های درختان به پای خویش
دریافتم که مشکلشان : ره سپردن است
اما من از گریز ، گزیری نداشتم
زیرا به یک نگاه
دیدم که آشیانه ی من ، جای دشمن است
وز خاک خود ، به کشور بیگانه آمدم
آری ، شبی که هرم نفس های اهرمن
شهر فرشتگان زمین را به شعله سوخت
من در میان آتش پنهان خاطره
وان دوزخی که در دل شب جلوه می فروخت
بر جای مانده بودم و بی انکه بشنوم
فریاد می زدم که : هلا ای درخت ها
ای بستگان خاک
ایا من از برابر این آتش بزرگ
با پای چابکی که هنوزش نبسته اند
دیگر کجا روم ؟
راهی به غیر ازین نشناسم که ناگهان
همراه باد نیمه شبان از سر حریق
چون دود ، پر گشایم و سوی فنا روم