شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
زورق بی سرنشین
نادر نادرپور
نادر نادرپور( زمین و زمان )
103

زورق بی سرنشین

در نخستین نیمه ی تاریک شب
در شبی مانند من : اندوهگین
آتشی از خانه ی زیرین دمید
با هزاران شعله ی مرگ آفرین
شعله ها از پله بالا آمدند
گامشان چون گام دزدان : بی طنین
در زدند و در گشودم ، وز هراس
قطره های سردم آمد بر جبین
دودم از یک سوی در چشمان نشست
آتشم از سوی دیگر در کمین
شعله ها با پرده رقصیدند و من
در شگفتی ماندم از رقصی چنین
ناگهان ، خود را ز قاب پنجره
همچو عکسی درفکندم بر زمین
از بلندا رو نهادم در نشیب
وز حرارت ، با عرق گشتم عجین
چو نظر کردم به سوی آسمان
دوزخی دیدم در آن عرش برین
آسمانی همچو بحر واژگون
موج هایی جمله با آتش : قرین
خانه ام را از پس دود و شرار
زورقی پنداشتم : خاکسترین
عمر من بود آنچه در زورق ، هنوز
شعله می زد چون امید واپسین
ناگهان بغضی گلویم را فشرد
پاک کردم اشک خود با آستین
شعله ها مردند و در شب غرق شد
خانه ی من : زورق بی سرنشین