شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
تیشه ی برق
نادر نادرپور
نادر نادرپور( سرمۀ خورشید )
114

تیشه ی برق

برقی دمید و تیشه ی خونین خویش را
بر فرق شب نواخت
طاق بلند شیشه ای آسمان شکست
وز آن شکاف ، کوکب تنهای بخت من
چون شبنمی چکید و به خاک سیه نشست
آن مرد بی ستاره شدم کز گناه بخت
دل در هر آنچه بست ، امدیش ثمر نداشت
آن مرد بی ستاره شدم کز غم غروب
رو در شبی نهاد که هرگز سحر نداشت
ماندم به انتظار که معمار آسمان
شاید ز نو مرمت طاق کهن کند
چون اختران سوخته را بشمرد شبی
یادی هم از ستاره ی خاموش من کند
اما زمان پیری او در رسیده بود
دیگر توان ساختن آسمان نداشت
بازوی زورمند وی از کار مانده بود
در چشم پیر خویش ، فروغ جوان نداشت
نومید از آنچه عاقبتم حاصلی نداد
اکنون بر آستان شما رو نهاده ام
ای مرمرین ستون ها ، ای گردبادها
شمع بلند قامت پیچان خویش را
در زیر طاق پر ترک آسمان زنید
زیرا هنوز چشم بلادیدگان خاک
در جستجوی بخت ، به سوی ستاره هاست
بر این گروه ، چشم حقارت میفکنید
گر خاک شد ستاره ی اقبال من ، چه باک
در آسمان پاک ، هزاران ستاره اند
وانان که بر ستاره ی خود دل نهاده اند
در زیر آسمان خدا ، بی شماره اند