230
رازی میان ما
 می گفتم : ای درخت 
می گفت : جان من 
 می گفتم : آشیان بهاری ؟
 می گفت : اگر بیاید ، آری 
می گفتم : از بهار چه خواهی ؟
 می گفت : از بهار ، جوانی
می گفتم : از نسیم ؟ 
 نمی گفت 
آه ای نسیم !  رازی در این نگفتن است 
  ایا درخت را چه هراسی است 
از گفتن نیاز نهانش ؟
 ایا تویی که با همه نرمی 
قفلی نهاده ای به دهانش ؟
شاید که او امید دویدن را
  بیم درنگ و شوق رسیدن را 
 پر سوی آفتاب کشیدن را 
 لب ناگشوده از تو طلب دارد
ایا تو ، راز او را نشنیدی ای نسیم 
 یا با سکوت ،  پاسخ او دادی ؟
 یا با زبان برگ سخن گفتی ؟
آه این زبان مشترک توست با درخت 
 ایا به او نگفتی : ای دوست 
 من می روم ، تو رفتن نتوانی 
 منن می رسم ، تو بر جا می مانی
این نابرابری چه عجب دارد ؟
بی رحمی ای نسیم 
من با درخت ، همدم و همدردم 
 هم سبزم ای برادر ، هم زردم 
من نیز ، آرزوی پریدن را 
 پرسوی آفتاب کشیدن را 
 همچون درخت ، از تو طلب کردم 
اما اگر درخخت ، کلامش را
  زیر زبان برگ ، نهفته ست 
 من با زبان سرخم فریاد می کشم 
بی رحمی ای نسیم 
ایا زبان سرخ ، سر سبز را هنوز
بر باد می دهد ؟
 از این خطر ، چه باک ؟
این حرف را درخت به من یاد می دهد 
پس بشنو ای نسیم 
 ما هر دو را به سوی بهاران بر
 تا آفتاب رابشناسیم ، ای نسیم 

