210
خطبه ی نوروزی
شگفتا ! نخستین شب فروردین 
 بزاد از پسین روز اسفندماه
  حریق شفق ، قفس سال را 
ز نو ،  زاد در خرمن شامگاه 
ازین شب که بوی زمستان در اوست
  نیاید بهاران نو ، باورم 
الا ای درختان تاریک شب 
من از روح باران پریشانترم 
شما لرزه های تن خویش را 
 فرو می تکانید در هم هنوز
من اما ، ز سوز زمستان دل 
نیفشرده ام دیده بر هم هنوز
الا ای درختان تاریک شب 
 شما در نخستین دم کائنات 
زمین را به زیر قدم داشتید
  زمینی چو پایان شطرنج ، مات
 شما چون سپاهی به هنگام فتح 
به هر گام ، بیرق برافراشتید 
ولی چون به گوش آمد آوای ایست 
 همه ، پای خود در زمین کاشتید 
چو در پیش تقدیر زانو زدید 
شما را جهان دست یاری گرفت 
شما چاره را در سکون یافتید 
 مرا دل ، ره بیقراری گرفت 
شما را سکون گر دل آسوده کرد 
مرا بی قراری ، مرادی نداد 
زمین چون مرا مست خورشید دید
 به نامردی ام بند برپا نهاد 
هم کنون شما در پسین روز سال 
 من اندر نخستین شب فروردین 
 درختیم ،  اما ، یکی بی بهار 
 یکی ، گل برآورده از آستین 
 بگویید تا صبح اردیبهشت 
براید ز آفاق تاریک من 
مگر برکشد غنچه ی آفتاب 
 سر از شاخساران باریک من

