213
فصل پنجم
 برف خیال تو 
در دست های دوستی من 
بیش از دمی نماند 
ای روح برفپوش زمستان 
پنداشتم که پیک بهاری
پیراهنت به پاکی صبح شکوفه هاست 
پنداشتم که می رسی از راه 
فرخنده تر ز معنی الهام 
در لفظ زندگانی من ، خانه می کنی
پنداشتم که رجعت سالی 
 از بعد چهار فصل 
 با بعثت خجسته ی خورشید 
در شام جاهلیت یلدا 
اما ، تو فصل پنجم عمر دوباره ای 
ای روح سردمهر زمستان 
دیگر از آن طلوع طلایی چه مانده است 
جز این غروب زرد ؟
 روز خوشی که دیدم ایا به خواب بود ؟
شب با هزار چشم 
خندد به من که : خواب خوشی بود روز تو 
روزی که شمع مرده در آن ،  آفتاب بود 

