830
شاعر
در ژرفنای آینه ،  مردی است 
مردی که با تخیل خورشید گونه اش
دریا و آسمان را تصویر می کند 
او ،  صبح را به سرخی آتش
بر می کشد ز خرمن پر دود آسمان 
با این چراغ ، شب را تسخیر می کند 
او ، آفریدگار بهار است 
اندیشه های سبز جوان را 
از خاک مغزهای نیالوده 
تا داربست روشن آفاق می برد 
وان را چو آفتاب ، سرازیر می کند
 او ،  شیره ی حیات گیاهان را 
در گردش نهفته ی پیچاپیچ 
از پشت مویرگ ها می بیند 
در جزر و مد موجش تأثیر می کند 
او ،  نبض بیقرار جهان را 
چون مهره های کوچک تسبیح 
در دست کبریایی خود دارد 
هر جنبش رگش را تفسیر می کند 
او ، داستان خون شدن لعل را 
در تخمدان آهکی سنگ 
یا سرنوشت عشق صدف را 
از ابتدای نطفگی شن
 تا لحظه ی تولد مروارید 
تقریر می کند 
او ، کیمیای مهر بشر را 
بر لوحه ی فلزی تقدیر می زند 
تقدیر می درخشد و تغییر می کند
 در ژرفنای آینه ،  مردی است 
مردی که گرچه چشم جهان بینش 
همتای دیدگان خداوند است 
خط شکستگی را بر لوح آینه 
هرگز نخوانده است 
او ، جاودانگی را تعبیر می کند 

