206
مرثیه ای برای بیابان و برای شهر
زمین ، ترحم باران را 
در چشمه های کوچک ، از یاد برده است 
و باد 
چراغ قرمز نارنج های وحشی را 
در کوچه های جنگل ، خاموش کرده است 
از دور ، تپه های پریشان ، بیرحمی نهفته ی ایام را 
فریاد می زند 
و سوسمارهای طلایی 
 در حفره های تنگ
همچون زبان گوشتی خاک 
حرف از سیاه بختی با باد می زنند 
 زاغان در انتظار زمستان 
 بر شاخه های خشک 
برف قلیل قله ی البرز را 
 با چشم می جوند 
در لای بوته های گون ، عنکبوت ها 
 بی بهره از لعاب تنیدن 
سر گشته می دوند 
زخم درخت های کهن ، آشیانه ی 
 گنجشک های شوخ جوان است 
 در پشتواره های حقیر مسافران 
 خون و غرور ، قائل نان است 
 در شهر 
درها و طاق ها 
مانند قد مردان کوتاه است 
از پشت هیچ پنجره ، دیگر 
یک قامت کشیده 
 یا یک سر بلند ، نمایان نیست 
داغ نیاز ، پینه ی مهر نماز را 
از جبهه ی گشاده ی زاهد زدوده است
  بر شیشه ها ، تلنگر وحشت 
رؤیای کودکان را آشفته می کند 
 و گاهگاه ، باران 
نقش و نگار بی رمق خون را 
 از زیر ناودان ها ، می شوید 
 مردان ، دل های مرده شان را 
 در شیشه های کوچک الکل نهاده اند 
 و دختران ، صفای عطوفت را 
 در جعبه های پودر 
دیگر ، کسی رفیق کسی نیست 
این یک ، زبان آن یک را
 از یاد برده است 
 انبوه واژه های مهاجر
 بی رخصت عبور 
از درزها به مطبعه ها روی می کنند 
 و بغض
 این لقمه ی درشت گلوگیر 
چاه گرسنگی را پر کرده ست 
و نان خشک را 
 با آب چشم ، تر کرده ست 
 نیروی کودکی
در کوچه های تنگ شرارت 
از صبح تا غروب ، دویده 
بر بام ، در کمین کبوتر نشستهاست 
چشم چراغ ها را با سنگ بسته است 
 خورشید و ماه بادکنک های سرخ و زرد
در آسمان خالی ، پرواز می کنند 
و روزها و شب ها این سکه های قلب 
در دستهای چرکین ، ساییده می شوند 
دیگر ، صدای خنده ی گل ها 
الهام بخش پنجره ها نیست 
آواز ،  کار حنجره ها نیست
 سیگار در میان دو انگشت 
از دیرباز ، جای قلم را گرفته است 
 و دود اعتیاد 
دل ها و خانه ها را تاریککرده است 
شوهر 
پنهان ز چشم زن 
در آرزوی بردن بازی
تک خال قلب خود را می بازد 
و ، زن 
نقاش خانگی
پیوسته . نقش خود را در قاب آینه 
 تکرار می کند 
گل های کاغذی
و میوه های ساختگی را 
 در ظرف ها و گلدان ها جای می دهد 
او ، عاشق طبیعت بی جان است 
در شهر و در بیابان 
فرمانروای مطلق ، شیطان است 
در زیر آفتاب صدایی نیست 
غیر از صدای ، زنجره هایی که باد را
 با آن زبان الکن دشنام می دهند 
 در سینه ها ، صدای رسایی نیست 
 غیر از صدای رهگذرانی که گاه گاه
 تصنیف کهنه ای را در کوچه های شهر
 با این دو بیت ناقص ، آغاز می کنند 
 آه ای امید غایب 
ایا زمیان آمدنت نیست ؟
سنگ بزرگ عصیان دردست های توست 
 ایا علامت زدنت نیست ؟

