شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
یادبودها
نادر نادرپور
نادر نادرپور( چشم ها و دست ها )
93

یادبودها

نیمه شبانست و باد سردی از آن دور
سر کند افسانه های دیو و پری را
در دل خاموش شب به یاد من آرد
بهت و سکوت جهان بی خبری را
نیمه شب آنگه که دختران پریزاد
آب ، ز سرچشمه های گمشده آرند
زیر نگاه ستارگان فروزان
بر لب هم ، بوسه های عاطفه بارند
نیمه شب آنگه که اشک ماه و ستاره
روی گیاهان نو دمیده نشیند
در دل آن قطره ها ز روشنی ماه
برق لطیفی چو برق دیده نشیند
نیمه شب آنگه که روی برکه ی خاموش
باد برقصاند اختران افق را
رهرو گمراه شب دوباره بجوید
دورنمای مسافران طرق را
نیمه شب آنگه که باد ساحل دریا
زمزمه ی آب را به گوش رساند
قایق درمانده ای ز واهمه ی موج
دامن بادی به سوی خویش کشاند
نیمه شب آنگه که روی تپه ی آرام
پرتو فانوس شبروی بدرخشد
بانگ دلاویز رهروان خوش آواز
ظلمت شب را نشاط گمشده بخشد
نیمه شب آنگه که ساکنان بیابان
جانورانند و بوته ها و گونها
زمزمه ها بشنود چو در وزش اید
باد خبرچین شب میان جگن ها
نیمه شب آنگه که دست کودک شبگرد
آتشی از برگ و بوته ها بفروزد
منتظر رقص شعله ها بنشیند
دیده به بازیگران معرکه دوزد
نیمه شب آنگه که سایه افکن صحرا
لکه ی خارست و بوته های تمشک است
بر رخ عاشق ز گریه های شبانه
قطره ی خونست و دانه های سرشک است
نیمه شب آنگه که چاه تشنه ی کاریز
نوش کند جرعه ای ز آب گوارا
سنگ عطش کرده ای درون وی افتد
تا بچشد قطره ای ز رخنه ی خارا
نیمه شب آنگه که چکه می کند از سقف
در دل غاری کهن ز روزنه ای آب
باد رساند صدای دمبدمش را
با نفس شب به گوش دختر مهتاب
نیمه شب آنگه که ماهیان درخشان
در دل آرام برکه غوطه ورستند
آن همه اختر چو فلس ریخته از ماه
در کف جوشان چشمه جلوه گرستند
نیمه شب آنگه که بر کرانه ی استخر
دسته ی مرغابیان به گرد هم ایند
زمزمه ای دلنشین کنند و به نجوا
عقده ی دل با اشاره ها بگشایند
نیمه شب آنگه که در خموشی دره
زمزمه ی زنگ های قافله پیچد
باد ، زند تازیانه ها به درختان
در دل جنگل ، صدای غلغله پیچد
نیمه شب آنگه که در سپیدی مهتاب
جلوه فروشد چراغ بادی خرمن
گسترد امواج کاه و گندم افشان
بر سر پاتیگران مزرعه ، دامن
نیمه شب آنگه که در کشکش امواج
بانگ غریقان دست و پازده خیزد
پیرزن راهبی ز غرفه دراید
رهزن شب از صدای پا بگریزد
نیمه شب آنگه که ورد هر شبه را ، جغد
سر کند از تکدرخت دامنه ی کوه
زنده شود در سکوت قلعه ی خاموش
خاطره هایی ز مرگ و وحشت و اندوه
نیمه شب آنگه که از شکاف دریچه
رشته ی نوری فتد به کلبه ی دهقان
رخنه ی در راه به کنج کلبه کند وصل
میله ی باریکی از بلور درخشان
نیمه شب آنگه که قرص منحنی ماه
از پس دندانه های کوه براید
بانگ خروسان شب ز دهکده ی دور
همره بادی به گوش رهگذر اید
نیمه شب آنگه که بر کناره ی چشمه
سایه دواند تمشک و ناله کند آب
نور بتابد ز لای برگ درختان
در دل امواج آب و چشمه ی مهتاب
نیمه شب آنگه که دختران دهاتی
کوزه به دوش از درون دهکده ایند
بر لب سرچشمه آتشی بفروزند
رقص کنان ، گیسوان خود بگشایند
نیمه شب آنگه که سایه های درختان
چتر زند بر فراز واحه ی اموات
از سر گلدسته های مسجد موهوم
بشنود آواره ای صدای مناجات
نیمه شب آنگه که گردباد شبانه
چرخ زند در سکوت دره ی خاموش
سر دهد آهنگ نی ، جوانک چوپان
تا کند اندیشه های تلخ ، فراموش
نیمه شب آن لحظه های خوش که نهفتست
در دل آرام خود ، ودیعه ی رازی
زنده کند از گذشته های فرحنک
در سرم اندیشه های دور و درازی
آه چه شب ها ، که زنگ برج کلیسا
کوفته می شد به دست صومعه بانان
دستخوش ازدحام خاطره ها ، من
گوش فرا داده بر سرود شبانان
آه چه شب ها که پیر مرد مؤذن
بانگ اذان می زد از فراز مناره
خیره بر او ، دیدگان مضطرب من
خیره به من ، دیدگان ماه و ستاره
آه چه شب ها که باد همهمه انگیز
قهقهه می زد به بیکرانی صحرا
آتش غم ها به حال شعله زدن بود
شعله اش از ماورای سینه هویدا
آه چه شب ها که پشت پنجره ی ذهن
نور ضعیف چراغ خاطره می تافت
حافظه ی من چو عنکبوت کهنسال
پرده ای از خاطرات گمشده می یافت
آه چه شب ها که در شکنجه ی حرمان
پنجه به دل می زد اشتیاق نهانی
در دلم از حسرت گذشته به پا بود
آتش جاوید روزگار جوانی
آه چه شب ها که امتداد نگاهم
دایره می زد در آسمان شبانگاه
عاقبت این چشم انتظار کشیده
غرقه به خون می شد از درازی آن راه
آه چه شب ها که کارگاه وجودم
سربه سر کنده می شد از غم انبوه
جغد حزین می سرود نوحه ی ماتم
نای شبان می نواخت نغمه ی اندوه
آه چه شب ها که با ترانه ی ساعت
رقص زمان بود و لحظه ها و دقایق
تک تک آن می گسیخت در شب تاریک
رشته ی باریک خاطرات و علایق
آه چه شب ها که چشم شوق و امیدم
دوخته می شد به روشنایی آفاق
فال نکو می زد از سپیدی گردون
دیده ی شب زنده دار وخاطر مشتاق
آه چه شب ها که می گذشت خیالم
بر در بیغوله های واهمه انگیز
روح مجانین و سایه های خیالی
با من بیچاره ، کینه جوی و گلاویز
آه چه شب ها که رفت در غم و حسرت
تا من از آن نکته ای به حوصله جستم
سایه ی برگم که چون ز جا کندم باد
در پی بازآمدن به جای نخستم